خبر

شعر

در كارگاه آفرينش
سرشته شدم از آب و خاك
بدون نور و حرارت
بر من تابيده شد نور ابدي
سخت و محكم شدم
نه چون سفالي خشك پخته در كوره
گداخته همچون خورشيد
بدون شعله وجود فرشتگان
فقط گلي خام بودم
با آتشت پخته شدم
پس شيطان بيهوده مكوش
فرمانرواي جهان خواهم بود
وجودم از وجودت سخت و محكم شد
تقلا نكن
تاريكيها را با تابش نورم روشن خواهم كرد
من وارثي خدائيم
فرمانرواي مطلق جهان
ديگر نور شده ام
نوري براي هميشه
نوري در كاوش ژرفاي كهكشان

********
گشته شيطان نام جسماني شر
خير نيز باشد خدا در نزد كَس
معبود گشته مُثل از خير كُل
بندگان خاكي او نماينده ز كُل
حال مائيم با ابليس در كارزار
دارد آن بالا خدا بر ما نظر
گويدم زرتشت خير و شر باشد جدا
دائما” در پيكار تا روز جزا
يمين و يسار داريم همچو خير و شر
در عجب در جسم من هر دو قرار
نيست هيچ مرزي كند آن را جدا
قرينه گشته جسم من از ابتدا
خير و شر را هم ندان از هم جدا
اين خود مائيم هم شيطان هم خدا

********

فرگشت ما اديسه وار دائم به پيش
پيچيده شد دنياي مان
اما چه سود ابزارمان
اكنون شده زندانمان
افزون شده ملالمان
ترسي فزون از قدرت ابزارمان
هم حائل است هم ترسناك
بايد شويم از نو وجود
بي واسط و نوزادوار
از نو كنيم لمس جهان

*******

در آشوب ذهنم سكني گزيدي اي هوس
ناتوان از شر تو ماندم در اين دنيا هوس
در محضرم با عشق پاك حاضر تويي دائم هوس
احساس قلبم كافي است منطق نمي خواهم هوس
آلوده اي شهد وفا فاني شو در من اي هوس
زاده شدي با من فقط ترس است نگهبانت هوس
افتاده ام در شك عجب شايد تو هستي حق هوس
عشق و وفا افسانه ايست والا تو هستي اي هوس

**********

عشقم به تو
انبساطي است دائم در روح و جانم
همچو كيهان در حال تورم
كاش در هوسي سوزان خاتمه يابم
نه در زمهرير تنفرم

*********

ديدن گل ديگر جرم است
به بهانه ي تحريك چيدن
گل را بايد در حجابي پوشاند
خار گل را نيز كافي نمي دانند
تنها بايد از ديد خارج كرد زيبايي آن را
پس لطف گل به چيست؟
بايد تمرين كرد ديدن و نچيدنش را
بايد همانگونه خواست گل را
بدون گلدان و روبان

**********

ای کتاب! لَمست بَرَد درد از وجود
خواندنت می آورد شادی، غرور
با آن خطوط و نقش و رنگ، افسونگری
یار من تنها تو باشی غیر تو باشد دروغ
با تو هستم زنده در دنیای فانی و ملول
بی تو باشد زندگی ام در سکوت
در وجودت روح دورانها مستتر
هر جا که باشی آنجا بهشت