جهان معرفي و نقد كتاب

نقد داستان کوتاه هنرمند گرسنگی

هنرمند گرسنگی – A Hunger Artist

نویسنده: فرانتس کافکا – Franz Kafka

سال انتشار: ۱۹۲۲

نقد داستان کوتاه هنرمند گرسنگی

این ضمیر ناخودآگاه و محرک های نهان است که به فیلسوف ها، دانشمندان، پزشک ها و حتی مردم عادی انگیزه ای برای فهم و شناخت ذهن انسان های دیگر و حتی خودشان را می دهد. اگزیستانیسالیسم از جمله دکترین های فلسفی است که به دنبال تشریح منطق و مفهوم خود و آگاهی مرتبط با آن است. زندگی به استانداردهای جامعه یا آن چه که مورد قبول دیگران باشد، وابسته نیست. هدایت یا حقیقت بیش تر از این که یک کشف باشد، یک تصمیم گیری است. به همین دلیل کنار گذاشتن حقیقت در اصل تصمیمی از سوی قلب و اراده است. داستان کوتاه هنرمند گرسنگی از فرانتس کافکا، دو عنصر اساسی اگزیستانسیالیسم را مورد بررسی قرار می دهد: هستی بر ذات مقدم است و اهمیت آزادی.

تبدیل شدن به یک فرد، هدف نهایی ما در دست و پنجه نرم کردن با زمان حال است. از این نظر اگزیستانسیالیسم به این پرسش قدیمی پاسخ می دهد: شخصیت امری ذاتی است یا پرورشی؟ پاسخ قاعدتا باید ذات باشد. مفهوم «هستی مقدم است بر ذات» به این معنی است که فرد شدن یک شخص نتیجه تصمیمات شخصی اوست. به طور کلی یک شخص همان کسی می شود که خودش انتخاب می کند نه این که نتیجه یک گذشته بدون تغییر باشد. هم در دنیای ادبیات و هم در دنیای واقعی، مردم معمولا اتفاقاتی که در گذشته رخ داده است را عامل اصلی شکل گیری شخصیت فعلی خود می دانند. مخصوصا این توجیه در مورد صفات منفی بیش تر به کار می رود. ولی اگزیستانسیالیسم معتقد است فرد قربانی گذشته خود نیست.

با این حال در قلمرو هستی محض، جایی برای لحاظ کردن اخلاقیات، گذشته یا آینده وجود ندارد. گابریل مارسل در کتاب خود به نام فلسفه اگزیستانسیالیسم ادعا می کند که انسان هم قربانی هستی است و هم در عین حال، بخشی از این تمامیت هستی. هر فرد دارای دو بخش فکر و بدن است. بدن به عنوان یک سازوکار غیرارادی از فیزیک بدن محافظت می کند و وابستگی به تفکر ندارد. به این ترتیب، یک فرد به بدن خود متکی است و فکر و هستی محض ارتباطی به آن ندارند. هدف، درک ارتباط میان این دو است، بدون این که ویژگی های بدن جلوی تفکر را بگیرند.

قهرمان اصلی داستان هنرمند گرسنگی مثال بارزی است از این عقیده که هستی بر ذات مقدم است. اگرچه در ابتدای داستان او بابت توانایی اش مورد تحسین قرار می گیرد، در پایان بابت روش زندگی که در پیش گرفته مجازات می شود. هم چنان که او در قفسش در سکوتی با وقار به سر می برد و هستی خود را پی می گیرد، مردم اطرافش حلقه می زنند. ولی از نظر مردم این مرد تنها یک ابزار سرگرمی است. آن چه که قهرمان به آن به چشم یک موفقیت نگاه می کند، مثلا گرسنگی کشیدن برای چهل روز، خیلی زود برای بینندگان خسته کننده می شود. در پایان، مرگ او تقریبا توجهی برنمی انگیزاند چرا که علاقه مردم به این نوع کار هنری بعد از مدتی از بین می رود، چرا که آن ها اهمیت اقدامات قهرمان را درک نمی کنند.

هنرمند داستان که یاد گرفته با خودش سر کند، زندگی را در پیش گرفته که از نظر خیلی ها بی ارزش و شاید حتی خجالت آور است. او می تواند تا ساعت ها ذهنش را پاک کند و تنها به هستی و فلسفه وجودی خودش فکر  کند. سویه منفی پوچ گرایی به سراغ او آمده است. او خیلی بیش تر از آدم های معمولی اهمیت حضور و بودن را درک می کند. او موفق شده بدنش را از ذهنش جدا کند. در عین حال که نیاز بدنش به غذا خوردن را نادیده می گیرد، ولی قدرت تفکرش را پرورش می دهد. از نظر خودش این موفقیت یک دستاورد بزرگ است. چیزی که به او رضایت خاطر می دهد هنر یا مخاطبانش نیست، بلکه این توانایی است که می تواند از هستی خودش لذت ببرد و کاری به سبک زندگی مورد پسند جامعه نداشته باشد. اگرچه هنرمند اهمیتی برای میزان درک مخاطبان از کارهایش قائل نیست، ولی باز هم توقع دارد کارش مورد ستایش قرار بگیرد. آخرین گفته های او با سرپرست به جای این که نشان دهنده پشیمانی باشد، نشان می دهد که او تنها دوست داشته مورد توجه قرار بگیرد.

شاید عجیب ترین جمله ای که هنرمند بیان می کند، توجیهی است که برای غذا نخوردن بر زبان می آورد: هر غذایی که تا به حال خورده او را راضی نکرده است. این به معنی نیست که غذاها خوش طعم نبوده اند یا آن ها را دوست نداشته است، او منظوری نمادین دارد. از نظر یک فرد معمولی، غذا ابزاری برای بقا است و گاهی اوقات هم صرفا برای لذت بردن می توان غذا خورد.  هنرمند به این آگاهی رسیده که برای بقا به چیزی بیش تر از غذای معمول نیاز دارد، او متوجه شده که تفکرش هم به غذا نیاز دارد. او به خاطر اولویت هایی که در سر دارد، نیازهای بدن را نادیده می گیرد تا هستیش را به رضایت خاطر برساند. هستی او در تضاد با خود فیزیکیش قرار دارد.

کافکا در توصیف فعالیت های روزانه هنرمند از نمادگرایی استفاده می کند: «در خود فرو می رفت و به مردم، حتی به تیک تاک ساعتی که تنها وسیله موجود در قفس به حساب می آمد و وجودش برای او آن همه اهمیت داشت، کم ترین اعتنایی نمی کرد.» (در نقل قول داستان هنرمند گرسنگی از ترجمه علی اصغر حداد استفاده شده است). زمان می تواند یک مفهوم ملموس باشد. مردم برای کارهای خود و طی کردن یک زندگی منظم از زمان استفاده می کنند. هنرمند در زندگی خود کاری با زمان ندارد. روز، ماه، سال، ساعت یا دقیقه برای او معنایی ندارند. او تمام زندگیش را در تفکر به سر می برد. برنامه زمانی ندارد که فشاری روی دوشش حس کند و وقتش را با فعالیت های جزئی تلف نمی کند.

یکی دیگر از جنبه های مهم اگزیستانسیالیسم، آزادی است. تعریف کلی آزادی عبارت است از مسیری که شخص بدون توجه به معیارهای جامعه و فشارهای اقتصادی برای رسیدن به هویت خود در پیش می گیرد. آزادی یعنی تفاوت میان چیزی که از شخص انتظار می رود و واقعیت وجودی او. آزادی از شخص می خواهد که به دنبال خلق ارزش های خودش باشد. به او امکان می دهد که به دنبال آن وجودی باشد که هیچ کس نمی تواند آن را در اختیارش بگذارد. آزادی نباید محدود به اعتقادات و سیاست ها باشد. آزادی واقعی در اصل یک مفهوم درونی است که به شخص امکان می دهد همان زندگی و تفکری را در پیش بگیرد که از نظر خودش درست است. هستی ربطی به دنیا ندارد، یک شهود شخصی است. آزادی حقیقی یعنی رهایی از تمام آن حفاظ هایی که مانند نیروهایی بیرونی عمل می کنند و برای هستی مزاحمت ایجاد می کنند.

هنرمند این داستان هم دارای نشانه های مختلفی از این نوع آزادی اگزیستانسیالیستی است. هنرمند به شکل کنایه آمیزی ترجیح می دهد در قفس زندانی شود. آزادی به خودی خود باعث می شود شخص به دنبال تصاحب چیزهای دیگر نباشد. بسیاری از مردم تصور می کنند هنرمند محدود است و به دام افتاده است و دوست ندارد در این قفس باشد. ولی این انتخاب خودش است. او شاید از نظر فیزیکی آزاد نباشد، ولی به واسطه این سکون و گرسنگی به آزادی فکری دست یافته است. حتی در اواخر داستان که نمایش های او دیگر مورد توجه کسی نیست، او هم چنان به گرسنگی کشیدن ادامه می دهد. به نظر می رسد این آزادی گرسنگی کشیدن را او می تواند تا ابد ادامه بدهد. او که همیشه به دنبال گرسنگی بیش تر می گردد، هیچ وقت به رضایت نمی رسد. هرچه بیش تر گرسنگی می کشد بیش تر از قبل از خود می پرسد که چرا ادامه ندهد؟ او احساس می کند که تواناییش در گرسنگی کشیدن هیچ حد و مرزی ندارد.

در پایان داستان پس از مرگ هنرمند، خیلی سریع او را بیرون می برند و قفسش را به یک پلنگ جوان و سرحال می دهند. مردم استقبال می کنند چرا که مشتاق دیدن چیزی تازه و هیجان انگیز هستند. کافکا، پلنگ را به نمادی از یک انسان معمولی تبدیل می کند. پلنگ هر غذایی که دریافت می کند را می پذیرد و بدون هیچ تفکری آن را می خورد. مانند مردمی که هرچه به خوردشان می دهند را بدون لحظه ای تردید می خورند. این مردم نگران درک و هضم مفاهیمی مانند فردگرایی و هستی نیستند.

کافکا نشان می دهد که پلنگ نگران آزادی از دست رفته اش نیست. شاید چون اصلا درکی از آزادی ندارد و نمی داند چه چیزی را از دست داده است. شاید او اصلا آزادی نداشته است که الان به فکرش باشد. آزادی اگزیستانسیالیستی هدیه ای نیست که به شخص داده شود، فرد خودش باید آن را کشف کند. مردم بیش تر از هنرمند، مجذوب پلنگ می شوند. هم چنین پلنگ چیزی است که آن ها درک می کنند، چون موجودی خارج از محدوده وجودی آن ها نیست. تا زمانی که متوجه نشوند که این زندگی آن ها زندگی واقعی نیست، هیچ وقت هنرمند را درک نمی کنند.

کافکا با اگزیستانسیالیسم به شکلی موفقیت آمیز موفق می شود نشان دهد که فرد به چه صورتی به امید تبدیل شدن به چیزی فراتر از خود فعلیش، هستی و نیستی فعلیش را می پذیرد. نویسنده موفق می شود با مطرح کردن اصل هستی مقدم است بر ذات و آزادی،  این پرسش را در ذهن خواننده مطرح کند: چرا وجود داریم؟

منبع: UK Essays