۹ سال مرده بودم
Origin
by
The #1 New York Times Bestseller (October 2017) from the author of The Da Vinci Code.
Bilbao, Spain
Robert Langdon, Harvard professor of symbology and religious iconology, arrives at the ultramodern Guggenheim Museum Bilbao to attend a major announcement—the unveiling of a discovery that “will change the face of science forever.” The evening’s host is Edmond Kirsch, a forty-year-old billionaire and futurist whose dazzling high-tech inventions and audacious predictions have made him a renowned global figure. Kirsch, who was one of Langdon’s first students at Harvard two decades earlier, is about to reveal an astonishing breakthrough . . . one that will answer two of the fundamental questions of human existence. As the event begins, Langdon and several hundred guests find themselves captivated by an utterly original presentation, which Langdon realizes will be far more controversial than he ever imagined. But the meticulously orchestrated evening suddenly erupts into chaos, and Kirsch’s precious discovery teeters on the brink of being lost forever. Reeling and facing an imminent threat, Langdon is forced into a desperate bid to escape Bilbao. With him is Ambra Vidal, the elegant museum director who worked with Kirsch to stage the provocative event. Together they flee to Barcelona on a perilous quest to locate a cryptic password that will unlock Kirsch’s secret. Navigating the dark corridors of hidden history and extreme religion, Langdon and Vidal must evade a tormented enemy whose all-knowing power seems to emanate from Spain’s Royal Palace itself . . . and who will stop at nothing to silence Edmond Kirsch. On a trail marked by modern art and enigmatic symbols, Langdon and Vidal uncover clues that ultimately bring them face-to-face with Kirsch’s shocking discovery . . . and the breathtaking truth that has long eluded us.
Origin is stunningly inventive—Dan Brown's most brilliant and entertaining novel to date.
Reading Lolita in Tehran (لولیتاخوانی در تهران)(به زبان انگلیسی)
آذر نفیسی
نفیسی به مدت دو سال قبل از ترک ایران در سال 1997، هفت زن جوان را هر پنج شنبه صبح در خانه خود جمع می کرد تا آثار ممنوعه ادبیات غرب را بخواند و به بحث بگذارد. همه آنها دانشجویان سابقی بودند که او در دانشگاه به آنها آموزش داده بود. برخی از خانواده های محافظه کار و مذهبی بودند، برخی دیگر مترقی و سکولار بودند. چند نفر مدتی را در زندان گذرانده بودند. آنها در ابتدا خجالتی و ناراحت بودند، عادت نداشتند از آنها خواسته شود که نظرشان را بیان کنند، اما به زودی شروع به صحبت کردند و آزادانه تر صحبت کردند، نه تنها در مورد رمان هایی که می خواندند، بلکه درباره خودشان، رویاها و ناامیدی هایشان. داستانهای آنها با داستانهایی که میخواندند-غرور و تعصب، میدان واشنگتن، دیزی میلر و لولیتا- لولیتای آنها، همانطور که آنها را در تهران تصور میکردند، در هم آمیخت.
روایت نفیسی به روزهای اول انقلاب بازمی گردد، زمانی که او برای اولین بار در میان پیچ و تاب تظاهرات و تظاهرات در دانشگاه تهران شروع به تدریس کرد. در آن روزهای پر شور، دانشجویان کنترل دانشگاه را به دست گرفتند، اعضای هیئت علمی را اخراج کردند و برنامه درسی را پاکسازی کردند. هنگامی که یک اسلامگرای تندرو در کلاس نفیسی تصمیم او را برای تدریس گتسبی بزرگ، که بهعنوان اثری غیراخلاقی که دروغهای «شیطان بزرگ» را تبلیغ میکرد، زیر سوال برد، او تصمیم گرفت به او اجازه دهد که گتسبی را محاکمه کند و به عنوان تنها شاهد برای این کتاب به دفاع ایستاد.
داستان درخشان آذر نفیسی پرتره ای جذاب از جنگ ایران و عراق را که از تهران می بینیم ارائه می دهد و نگاهی نادر از درون، از زندگی زنان در ایران انقلابی به ما می دهد. این اثری با شور و اشتیاق فراوان و زیبایی شاعرانه است که با صدایی شگفت آور اصیل نوشته شده است.
آئورا
فوئنتس با توجه به شغل سیاسی اش رویدادهای تاریخ معاصر و جهان سیاست را دستمایه داستانهای خود قرار میداد و با سبک نگارشی ای که ویژه خود او بود همزمان با ظهور دیگر نویسندگان مطرح اسپانیایی زبان نظیر ماریونا آزوئلا، خوآن رولفو و لائورا اسکیبل به ادبیات معاصر مکزیک جانی تازه بخشید و نام خود را در کنار نویسندگان نامدار اسپانیایی زبان همچون گابریل گارسیا مارکز و ماریو بارگاس یوسا قرار داد.کارلوس فوئنتس در لایهلایه آثار خود به بازگویی تاریخ مکزیک در آمیزش با تمهای عشق، مرگ و خاطره پرداخته است. گفته میشود که وی مکزیک را در آثار خود خلق کرده است.
زنی پیر، مردی جوان و زنی جوان. در خانهای که همهچیز در آن بوی گذشته میدهد و گویی تنها نیرویی که آن را برپا نگه داشته یادها و نفسها و عطرهای گذشته است. اما در این میان چیزی ناشناختنی، جادویی شگفت در کار است تا از گذشته بگذرد و به اکنون و آینده، به جاودانگی، برسد:
جاودانگی عشق، جاودانگی جوانی.
آئورا، نام دیگر تمناست.
آئینه
آب زیپو
آناویم شنایدر
زهرا معینالدینی
“آن قدر خسته بودم که تنها آرزویم این بود که یک بار در عمرم بتوانم درست وحسابی بخوابم، فقط یک بار؛ اما این در حد یک آرزو باقی ماند…”
این کتاب داستان زندگی زنی روستایی است به قلم خودش. او همیشه آرزو داشت ماجرای زندگیاش را بنویسد تا سرانجام در اواخر عمر اين كار را کرد و خاطراتش را در مدت دو هفتهدر دو دفترچه برای فرزندانش نوشت. حیرتانگیز است که آنا با اینکه تنها پنج سال به مدرسه رفته و چیزی جز کتاب مقدس نخوانده بود، توانسته به دور از احساسات و بدون متهم کردن دیگران یا برانگیختن حس دلسوزی نسبت به خود، شرایط سخت زندگی در روستا، تلخی فقر و گرمای عشق را اينچنين قوی به تصویر بکشد.
زندگینوشت آنا در سال ۱۹۸۴منتشر شد و در سال ۱۹۸۹یوزف فیلزمایر با اقتباس از آن فیلمی ساخت. هم کتاب و هم فیلم با استقبال بسیار خوبی در سراسر جهان روبهرو شد.
آبباریکهها
انعام كجهجي
مترجم: محمد حزباييزاده
داستان این رمان درباره چند پناهنده عراقی است که در پاریس زندگی میکنند و سالهای زیادی را در تبعید گذراندهاند. در بخشی از داستان این پناهندگان میخواهند جنازهای را از مرز اردن وارد عراق کنند. در ایست بازرسی راوی که همان قهرمان داستان است، دوران سختی، مهاجرت و زندگی در پاریس را روایت میکند.
انعام کجهجی نویسنده عراقی متولد ۱۹۵۲ در بغداد است. رشته دانشگاهی انعام روزنامهنگاری بود و پس از دانش آموختگی در شبکههای خبری و رادیویی بغداد مشغول به کار شد. پس از آن به پارس میرود و تحصیلاتش را در دانشگاه سوربن به پایان میرساند. انعام با کتاب «طشاری» نامزد جایزه بزرگ بوکر جهان عرب شد.
از انعام تاکنون کتابی به فارسی ترجمه نشده، اما کتابهای او به انگلیسی، فرانسوی و چینی ترجمه شده است.
غربت، نزدیکانمان را همچون جامهای از تنمان جدا میکند و کسانی دیگر را به جایشان مینشاند بدون پیوند خونی، بیآنکه زادهی یک مادر باشیم. غربت زبان مادریمان را شخم میزند تا بذر کلماتی تازه که با تکلف به زبان میآوریم، در آن بکارد. غربت گذشته را از ما میگیرد و در خمرههای فراموشی میچپاند؛ درست همانطور که خیار و هویج و موسیر را ترشی میاندازیم. سر بزنگاه بوهای تند را در اطراف میپراکند، ما نیز انگار تکهای از وجودمان را گم کرده باشیم، در پیرامون چشم میچرخانیم. غربت غبار دلهای ما را میتکاند، درست همانطور که اول بهار فراشهای قلچماق، فرشها را کف پیادهروها پهن و غبارگیری میکنند. دلهای ما هم لگدمال میشود. غربت ما را از غبار خاطرات و گرد دلبستگیها میرهاند و به گرمابه میبرد تا سبک کند، اما گرد و غبار در نم آب گل میشود و میماسد و کبره میبندد بیخ گلویمان. دل غربت، اما گاه برای ما میسوزد. میگذارد در سنگینی سکوت زورآزمایی دست به تقلب ببریم و به توشهای که با خود آوردهایم چنگ بزنیم، مشروط به اینکه در نظام غرق در خوشبختی خلل و خدشهای وارد نشود.
آبروی از دست رفته کاترینا بلوم
هاینریش بل
حسن نقره چی
هر قدر هم این رمان تلخ باشد بازهم مروج گونه ای نشاط و شور زندگیست که بیشتر از طنز با روان پالایی سرو کار دارد.شاید این به آن خاطر است که هاینریش بل مانند انقلابی های پیش از انقلاب اعتمادی خلل ناپذیر به توده مردم دارد.موجودی مانند کاترینا بلوم بیست و هفت ساله که دو ویژگی بسیار خطرناک دارد وفاداری و غرور،حتی در زمان اوج گرفتن خشونت در جامعه زمزمه شور و امید سر می دهد.
این کتاب را باید بارها از نو خواند نه به این خاطر که نویسنده اش هاینریش بل برنده جایزه نوبل ادبیات است بلکه به این خاطر که با گذشت چهل سال از انتشار آن هنوز هم اربابان مطبوعات زرد دقیقا به همین شیوه های بر ملا شده در آن برای ترور شخصیت دیگراندیشان عمل می کنند.
آبلوموف
نام نویسنده : ایوان گنچارف
ابلوموف هجوی است دربارهٔ اشراف قرن نوزدهم روسیه که زندگی را با تن پروری و خمودگی میگذاراند. رمان گنچاروف در روسیه بسیار مورد توجه مردم و منتقدان ادبی قرار گرفت. تولستوی آن را شاهکار بزرگ ادبی مینامد و داستایفسکی زاده ذهنی سرشار میخواندش.
آبلوموف گفت: -تو هیچ نمی فهمی که بید از گرد و خاک پیدا می شود؟ من حتی بعضی وقت ساس روی دیوارها می بینم. زاخار(خدمتکار آبلوموف) با خونسردی جواب داد: -این که چیزی نیست. توی تن من کک هم پیدا می شود. -خیال می کنی خوب است؟ همه اش کثافت! -ساس هم تقصیر من است؟ مگر من درست اش کرده ام؟ -چرا دری وری می گویی؟ اینها همه از کثافت است. -به خدا کثافت را هم من درست نکرده ام. -در اتاق تو شب ها موش ها هنگامه می کنند. من صداشان را می شنوم. -موش ها را هم من اختراع نکرده ام. این مخلوق ها از موش ها و گربه ها گرفته تا ساس و این حرف ها تا بخواهید همه جا فت و فراوان است. -تو همه جا را جارو کن و آشغال ها را از همه کنج و پسله ها جمع کن، همه شان از میان می روند. -امروز جارو کنی فردا باز جمع می شوند. -اگر جمع شد باز جارو کن. زاخار پرسید: -چی؟ هر روز همه ی گوشه ها را جارو کنم؟ این که نشد زندگی! خدا جانم را بگیرد بهتر است!
آبهای شمال
ايان مگواير
وحيد پورجعفري
حالا نوبت انتظار براي درآميختن تن و ترياك بود و سپردن افسار افكار به گمان شيرين آزادي. كسي چه ميداند، شايد اين بهترين راه براي دريافت و درك حال باشد. حال و روز و سرگذشتي لبريز از بدبياري، خيانت، تحقير، فلاكت، خفت، رسوايي، پدر و مادري تلفشده از تيفوس، هارپر ويليامز غرق در الكل، تلاشهاي بيثمر و رهاشده و شانسهاي سوخته. اما سامنر با وجود همه اين فراز و فرودها هنوز زنده بود و به نظر ميرسيد بدترينها را پشت سر گذاشته است، هر چند پوچي او غيرقابل كتمان بود و جراح بايد مرتبه پست خود را در آن لكنده ميپذيرفت. هيچ و پوچي كه ميتوانست دريچهاي باشد به سوي دنيايي جديد. آنجا كه گم نخواهي شد و آزادي متاعي است خريدني. شايد اين ترس لعنتي نيز نشانه غافلگيركنندهاي از عدم قطعيت و حركتي ديوانهوار به سوي آن جهان بيكران بود.
آبهای شمالی
يان مكگواير
ترجمه: فرزانه حسينی
دستاوردی خیره کننده. رمانی جذاب و سرشار از هراس، هیجان و خشم...این شما و این آبهای شمالی؛ یکی از بهترین کتابهای سال.
-روزنامه ی ایندیپندت
داستاني با ريتم تند و هيجانانگيز، در دنيايي پر از خشونت و ابتذال، دنيايي كه در آن چرا مهم نيست و قتل و آدمكشي از سر هوا و هوس است...
نمايشي از قدرت و مهارت روايت داستاني و بازسازي استادانه دنياي گمشدهاي كه به نظر ميرسد در غايت تخيل انسان است...
-هیلاری منتل؛ برنده ی جایزه ی من بوکر
سفری شگفت انگیز، سفری شگفت انگیز به دل تاریکی.
-پابلیشرز ویکلی
آبی ترین چشم
آبیترین چشم از زبان دختر بچهای به نام کلادیا مک تیر و همراهی خواهرش فریدا روایت میشود که در خانوادهای متوسط، البته در میان سیاهان، در فلوریدا زندگی میکنند. روایت داستان غیر خطی است و در بخشهایی با عنوان پاییز، زمستان، بهار و تابستان بخشبندی شده است. خانواده مک تیر سرپرستی دختری سیاه پوست به نام پکولا را میپذیرد که در نظام سرمایهداری از حقوق اولیهاش هم محروم نگه داشته شده و بی پناه رها شده است. او همواره آرزومند چشمانی آبی است تا بتواند هویت خود را مانند سفیدپوستان تعریف کند و این آرزوی ناشایست او را در نهایت به کام مرگ میکشد.
در بخش بهار، خانواده پکولا که او را رها کردهاند توصیف میشوند. پدرش چولی بریدلاو یتیمی است که از نوعی ترس و نا امیدی درونی شده در شخصیتش به هنجار گریزی شدید و لاقیدی بیحد رسیده است و حتی کودک خود را مورد تجاوز جنسی قرار میدهد. مادرش، پولین که از کودکی از پای شلش خجول بوده با ورود به زندگی شهری و صنعتی از ساختارهای خانودگی سنتی فراتر میرود. بزرگترین دغدغه او نیز مانند همسرش یافتن راهی برای هضم شدن در جامعه آمریکاست و نهایتاً علیرغم استعدادها و علایقش بالاترین حد پیشرفتش به خدمتکاری خانه سفید پوستان ختم میشود.
فصل پاییز به ناهنجاری درون خانواده بریدلاو و بی پناهی کودکانشان پکولا و سمی اختصاص دارد. عکس العملهای متفاوت سمی در فرار از خانه و سیاه نمایی عامدانه برای ترساندن دیگران و پکولا در فرورفتن در خود و فرافکنی واقعیت نیز روایتهای متعددی از سیاهان ارائه میکند.
در این میان، انواع تبعیض نهادینه شده برای مثال در مدرسه، فروشگاه، نظام مالی و مالکیت و ... به عنوان ابزارهایی معرفی میشوند که هر روز بر احساس درونی حقارت و خود کمتر بینی پکولا میافزایند.
وجود شخصیتهای مالیخولیایی مانند کشیش قلابی، سوپ هد چرچ (کلیسا کله صابونی) که حاصل ازدواج یه سفید و یک سیاه است، نیز تأثیر این ایده را بیشتر میکند که حتی تلاش برای ترکیب نژادی پاسخگوی حقارت و سیاهی نسل بعد نیست.
در فصل زمستان، موریسون به عمق خانوادههای سیاه پوست میرود؛ خانوادههایی که به طبیعت خو دارند و در مقابل هر فساد و مفسدهای اعم از مشروبات الکلی و دخانیات و دغل و دروغ مصون هستند. البته تأکید میشود تا زمانی که "مهاجرت" نکردهاند. "مهاجرت" برای موریسون فراتر از مهاجرت فیزیکی از روستا به شهر یا به خانه سفیدپوستان است. بلکه مهاجرت برای بسیاری از سیاهان ورود ایشان و تلاش برای تطبیق با فرهنگ و ارزشهای سفیدپوستان است.
در تابستان داستان اوج میگیرد. در این فصل حاصل احساس تنفر و حقارت درونی شده در پکولا خود را نمایان میسازد. او برای داشتن چشمهای آبی همه سرمایه خود را می بازد و کاملاً منزوی میشود. او که جسماً مورد تجاوز قرار گرفته است در ذهن و روح نیز قربانی و استثمار میشود
پکولا حتی پس از داشتن چشمهای آبی تشخصی در جامعه آمریکا نمییابد و همواره این تردید در او باقی است که شاید چشمانش به قدر "کافی" آبی نیست. بدین ترتیب برای موریسون، زیبایی "آن چیزی نیست که انسان داشته باشد، بلکه آن چیزی است که انسان میتواند انجام دهد"
آبی زنبور عسل
لائورا آلکوبا
ترجمه شبنم سنگاری
لائورا آلکوبا نویسندهی فرانسوی زبان متولد آرژانتین در کتاب آبی زنبور عسل داستان مهاجرت خود به کشور فرانسه را نقل میکند. او فرزند پدر و مادری مبارز و انقلابی است که در ده سالگی به مادرش که به فرانسه پناهنده شده بود می پیوندد.
کتاب حاضر روایتی است متفاوت از کودکی و تبعید، از عشق فرزندی و یادگیری یک زبان بیگانه که به زبان ساده و بیپیرایهی یک کودک ده ساله حکایت میشود.
این کتاب در تابستان 2013 نامزد جایزهی فینا و جایزهی مدیسیس شده است .