۱۹۸۴
نويسنده: جورج اورول
مترجم: صالح حسينی
۱۹۸۴ نام کتاب مشهوری از جورج اورول به سال ۱۹۴۸ است. این کتاب بیانیهٔ سیاسی شاخصی در رد نظامهای تمامیتخواه (توتالیتر) و نیز کمونیسم شمرده میشود. ۱۹۸۴ کتابی پادآرمانشهری به شمار میآید. کتاب به نام «نوزده هشتادوچهار» هم شناخته میشود.
جرج اورول در این کتاب، آیندهای را برای جامعه به تصویر میکشد که در آن خصوصیاتی همچون تنفر نسبت به دشمن و علاقهٔ شدید نسبت به برادر بزرگ(ناظر کبیر) (رهبر حزب با شخصیت دیکتاتوری فرهمند) وجود دارد. در جامعهٔ تصویرشده گناهکاران به راحتی اعدام میشوند و آزادیهای فردی و حریم خصوصی افراد بهشدت توسط قوانین حکومتی پایمال میشوند، به نحوی که حتی صفحات نمایش در خانهها از شهروندان جاسوسی میکنند. در این داستان مسائلی همچون اینگساک (Ingsoc)، بزه فکری، گفتارنو، دوگانهباوری مطرح میشود.
در قرار گرفتن کتاب در ژانر علمی–تخیلی بحث وجود دارد؛ اما بسیاری آن را کتابی شاخص در این سبک میدانند.
۱۹۸۴
۱۹۸۴ (نوزده-هشتادوچهار)
این رمان شاهکار جورج اورول داستان نویس، روزنامهنگار، منتقد ادبی و شاعر انگلیسی است. شخصیتهای 1984 بر اثر نیروی حاکمیت فردیت خود را از دست دادهاند، در وجود آنها نشانی از عشق نیست. مردم حتی نمیتوانند فکر مخالف در ذهن پرورش دهند؛ همه آنها باید به رهبر حزب عشق بورزند و از دشمن متنفر باشند. خصوصیات جامعه رمان 1984 اعدام آسان و به دور از احساسات گناهکار، وجود قوانینی که آزادیهای فردی را از بین میبرند، دوگانه باوری و پذیرش همزمان دو عقیده متضاد و... هستند. در این جامعه زبان نوین ابداع شده است، یعنی زبانی که در آن واژههایی که بتوانند مطالب متضاد با آرمانهای حزب را بیان کنند، وجود ندارند.
Fanny Hill: Memoirs of a Woman of Pleasure
by
Memoirs of a Woman of Pleasure (popularly known as Fanny Hill) is an erotic novel by English novelist John Cleland first published in London in 1748. Written while the author was in debtors' prison in London, it is considered "the first original English prose pornography, and the first pornography to use the form of the novel". One of the most prosecuted and banned books in history, it has become a synonym for obscenity.
آبروی از دست رفته کاترینا بلوم
هاینریش بل
حسن نقره چی
هر قدر هم این رمان تلخ باشد بازهم مروج گونه ای نشاط و شور زندگیست که بیشتر از طنز با روان پالایی سرو کار دارد.شاید این به آن خاطر است که هاینریش بل مانند انقلابی های پیش از انقلاب اعتمادی خلل ناپذیر به توده مردم دارد.موجودی مانند کاترینا بلوم بیست و هفت ساله که دو ویژگی بسیار خطرناک دارد وفاداری و غرور،حتی در زمان اوج گرفتن خشونت در جامعه زمزمه شور و امید سر می دهد.
این کتاب را باید بارها از نو خواند نه به این خاطر که نویسنده اش هاینریش بل برنده جایزه نوبل ادبیات است بلکه به این خاطر که با گذشت چهل سال از انتشار آن هنوز هم اربابان مطبوعات زرد دقیقا به همین شیوه های بر ملا شده در آن برای ترور شخصیت دیگراندیشان عمل می کنند.
آبلوموف
نام نویسنده : ایوان گنچارف
ابلوموف هجوی است دربارهٔ اشراف قرن نوزدهم روسیه که زندگی را با تن پروری و خمودگی میگذاراند. رمان گنچاروف در روسیه بسیار مورد توجه مردم و منتقدان ادبی قرار گرفت. تولستوی آن را شاهکار بزرگ ادبی مینامد و داستایفسکی زاده ذهنی سرشار میخواندش.
آبلوموف گفت: -تو هیچ نمی فهمی که بید از گرد و خاک پیدا می شود؟ من حتی بعضی وقت ساس روی دیوارها می بینم. زاخار(خدمتکار آبلوموف) با خونسردی جواب داد: -این که چیزی نیست. توی تن من کک هم پیدا می شود. -خیال می کنی خوب است؟ همه اش کثافت! -ساس هم تقصیر من است؟ مگر من درست اش کرده ام؟ -چرا دری وری می گویی؟ اینها همه از کثافت است. -به خدا کثافت را هم من درست نکرده ام. -در اتاق تو شب ها موش ها هنگامه می کنند. من صداشان را می شنوم. -موش ها را هم من اختراع نکرده ام. این مخلوق ها از موش ها و گربه ها گرفته تا ساس و این حرف ها تا بخواهید همه جا فت و فراوان است. -تو همه جا را جارو کن و آشغال ها را از همه کنج و پسله ها جمع کن، همه شان از میان می روند. -امروز جارو کنی فردا باز جمع می شوند. -اگر جمع شد باز جارو کن. زاخار پرسید: -چی؟ هر روز همه ی گوشه ها را جارو کنم؟ این که نشد زندگی! خدا جانم را بگیرد بهتر است!
آبی ترین چشم
آبیترین چشم از زبان دختر بچهای به نام کلادیا مک تیر و همراهی خواهرش فریدا روایت میشود که در خانوادهای متوسط، البته در میان سیاهان، در فلوریدا زندگی میکنند. روایت داستان غیر خطی است و در بخشهایی با عنوان پاییز، زمستان، بهار و تابستان بخشبندی شده است. خانواده مک تیر سرپرستی دختری سیاه پوست به نام پکولا را میپذیرد که در نظام سرمایهداری از حقوق اولیهاش هم محروم نگه داشته شده و بی پناه رها شده است. او همواره آرزومند چشمانی آبی است تا بتواند هویت خود را مانند سفیدپوستان تعریف کند و این آرزوی ناشایست او را در نهایت به کام مرگ میکشد.
در بخش بهار، خانواده پکولا که او را رها کردهاند توصیف میشوند. پدرش چولی بریدلاو یتیمی است که از نوعی ترس و نا امیدی درونی شده در شخصیتش به هنجار گریزی شدید و لاقیدی بیحد رسیده است و حتی کودک خود را مورد تجاوز جنسی قرار میدهد. مادرش، پولین که از کودکی از پای شلش خجول بوده با ورود به زندگی شهری و صنعتی از ساختارهای خانودگی سنتی فراتر میرود. بزرگترین دغدغه او نیز مانند همسرش یافتن راهی برای هضم شدن در جامعه آمریکاست و نهایتاً علیرغم استعدادها و علایقش بالاترین حد پیشرفتش به خدمتکاری خانه سفید پوستان ختم میشود.
فصل پاییز به ناهنجاری درون خانواده بریدلاو و بی پناهی کودکانشان پکولا و سمی اختصاص دارد. عکس العملهای متفاوت سمی در فرار از خانه و سیاه نمایی عامدانه برای ترساندن دیگران و پکولا در فرورفتن در خود و فرافکنی واقعیت نیز روایتهای متعددی از سیاهان ارائه میکند.
در این میان، انواع تبعیض نهادینه شده برای مثال در مدرسه، فروشگاه، نظام مالی و مالکیت و ... به عنوان ابزارهایی معرفی میشوند که هر روز بر احساس درونی حقارت و خود کمتر بینی پکولا میافزایند.
وجود شخصیتهای مالیخولیایی مانند کشیش قلابی، سوپ هد چرچ (کلیسا کله صابونی) که حاصل ازدواج یه سفید و یک سیاه است، نیز تأثیر این ایده را بیشتر میکند که حتی تلاش برای ترکیب نژادی پاسخگوی حقارت و سیاهی نسل بعد نیست.
در فصل زمستان، موریسون به عمق خانوادههای سیاه پوست میرود؛ خانوادههایی که به طبیعت خو دارند و در مقابل هر فساد و مفسدهای اعم از مشروبات الکلی و دخانیات و دغل و دروغ مصون هستند. البته تأکید میشود تا زمانی که "مهاجرت" نکردهاند. "مهاجرت" برای موریسون فراتر از مهاجرت فیزیکی از روستا به شهر یا به خانه سفیدپوستان است. بلکه مهاجرت برای بسیاری از سیاهان ورود ایشان و تلاش برای تطبیق با فرهنگ و ارزشهای سفیدپوستان است.
در تابستان داستان اوج میگیرد. در این فصل حاصل احساس تنفر و حقارت درونی شده در پکولا خود را نمایان میسازد. او برای داشتن چشمهای آبی همه سرمایه خود را می بازد و کاملاً منزوی میشود. او که جسماً مورد تجاوز قرار گرفته است در ذهن و روح نیز قربانی و استثمار میشود
پکولا حتی پس از داشتن چشمهای آبی تشخصی در جامعه آمریکا نمییابد و همواره این تردید در او باقی است که شاید چشمانش به قدر "کافی" آبی نیست. بدین ترتیب برای موریسون، زیبایی "آن چیزی نیست که انسان داشته باشد، بلکه آن چیزی است که انسان میتواند انجام دهد"
آتش کمفروغ
آدمکش کور
پا به پاي سرنوشت خانوادهاي كه جنگ مستقيم و غير مستقيم بر بادش ميدهد، مردي ناشناس براي زني ناشناس به روايت داستاني سوررئاليستي نشسته است. هر دو داستان در بزنگاهي با هم تركيب ميشوند و آدمكش كور را پديد ميآورند، داستان كشندگاني كه همان قدر هولناكند كه دوستداشتني و همانقدر ظالمند كه مظلوم. مارگارت اتوود، از مشهورترين نويسندگان كانادايي است و آثارش به زبانهاي متعددي ترجمه شده است. اين كتاب برنده جايزه بوكر سال 2000 ميباشد.