صورتت را بشور دختر جان
تا به حال اين فكر به سرت زده كه آنقدرها هم كه بايد خوب نيستي؟ كه به اندازه كافي لاغر نيستي؟ كه مادر بدي هستي؟ آيا اين فكر به سرت زده كه لياقتت همين است كه با تو بدرفتاري شود؟ كه هيچ ارزشي نداري و هرگز به جايي نخواهي رسيد؟ تمامي اينها دروغ است. دروغهايي كه توسط جامعه، رسانهها، خانوادههايمان، يا صادقانه بگويم، توسط خود شيطان ساخته شده و تداوم يافتهاند. اين دروغها براي اعتمادبهنفس و تواناييهاي ما خطرناك و ويرانگر هستند. بزرگترين گناه اين دروغها اين است كه اصلا آنها را نميشنويم. ما به ندرت دروغهايي را كه درباره خودمان ساختهايم ميشنويم چون سالهاست كه آنها با صداي بلند در گوشهايمان نجوا ميشوند و از اين رو شنيدنشان تبديل به امري عادي شده است. حرفهاي نفرتانگيزي كه هر روز بر سرمان آوار ميشوند اما متوجهشان نميشويم. تشخيص دروغهايي كه در مورد خودمان باور كردهايم كليد تبديل شدن به نسخه بهتري از خودمان است. اگر همزمان با علم به اين كه بر ناملايمات زندگيمان تسلط داريم بتوانيم مركز اصلي آنها را نيز پيدا كنيم آنوقت است كه ميتوانيم به درستي مسيرمان را تغيير دهيم.
هر اتفاقی دلیلی دارد و دروغ های دیگری که دوست داشته ام
در پیاده روی های طولانی با توبان، همیشه بحث را به سمت موضوع مورد علاقه ام می کشاندم: آن چیز بعدی. چطور می توانیم زندگی های مان را بهبود ببخشیم؟ بعد باید چه کار کنیم؟ در همان حین که در میان بلوط های بلند کالیفرنیا با برگ های رنگارنگ پاییزی قدم می زدیم، ذهنم آینده های احتمالی را مرمر می کرد. همیشه. اگر قرار بود گناهی اختراع کنم تا شرحی بر زندگی ام باشد، می گفتم تنها این بوده که دمی برای بوویدن گل ها توقف نکرده ام. این گناه، غرور و نفوذناپذیری در مقابل خود زندگی بود. دو دوست داشتن آنچه حاضر بود، شکست خوردم و در عوض، تصمیم گرفتم چیزی را دوست بدارم که ممکن بود.
باید یاد بگیرم در زمان عادی زندگی کنم؛ اما نمی دانم چگونه.