پرنده هایی با بال های شکسته
اسراي عزيزم، نوه دلبندم. امروز براي اولين بار با قلبي شكسته مرا ترك كردي، زماني كه متعجب از رفتار آخر شب من به سمت دانشگاهت در ازمير پرواز كردي، من به اين فكر ميكردم كه آيا بايد اين موضوع تلخ را درست زماني كه داشتي ميرفتي مطرح ميكردم؟ چيزهاي زيادي هست كه بايد دربارهشان با تو صحبت كنم و در پيامي كه اين طور با عجله نوشته ميشود نميگنجد. وقتي كه دوباره يكديگر را ملاقات كرديم خيلي مفصل در موردشان صحبت خواهيم كرد. اسراي عزيزم، باور كن زماني كه اصرار ميكردم به انگلستان نقل مكان كني فقط خوبيات را ميخواستم. مگر ميشود كه نخواهم در اين سالهاي آخر عمرم در كنارم باشي؟ ميدانم كه چهقدر وطنت را دوست داري و عاشق استانبول هستي، ولي چارهاي نيست. ظاهرا قسمت ما هم اين بوده كه مراتب از جايي به جاي ديگر نقل مكان كنيم. پدر و مادر من هم عاشق وطن و شهري كه در آن زندگي ميكردند بودند، اما روزي فرا رسيد كه حتي فرصت پيدا نكردند فنجان چاي صبحانه خود را بشويند و مجبور به ترك خانه و كاشانه و ديار خود شدند.
تورکان
روزي كه قرار بود تصميم بگيرد در مسيري كه عقل و وجدان بشـريت را روشن ميكند قدم بگذارد، دير يا زود از راه ميرسيد. "با تـمام قلبم اين را باور دارم، صبـر و سكوتم ناشي از اين باورم بود. تا آن روز هر اتفاقي كه ميافتاد بايد تحمل ميشد. قانون بازي اين است! بازي زندگي! به قول شاعر: " زندگي شوخي بردار نيست" هزاران جزامي را درمان كرد و به زندگي بازگرداند... باني مدرسه رفتـن هزاران كودك در راس آن ها دختـر بچهها شد. هميشه تك و تنها بود؛ اما هرگز تنـها نبود. براي اين كه در كنـار كسي جـاي بگيرد از باورها و الويتـهايش نگذشت و كوتاه نيامد اما صدها هزار نفر در كنار او جاي گرفتند. سـرگذشت واقعي. تـوركان سيـلان... تك و تنـها!