آنچه از روز باقی است
نویسنده: کازوئو ایشی گورو
مترجم: علی امیدیان
آنچه از روز باقی است رمانی نوشته کازوئو ایشی گورو نویسنده بریتانیایی برنده جایزه نوبل است که در سال ۱۹۸۹ منتشر شد. قهرمان داستان، استیونز، پیشخدمتی با سابقه طولانی خدمت در دارلینگتون هال، خانه ای باشکوه در نزدیکی آکسفورد، انگلستان است. در سال 1956، او یک سفر جادهای را برای دیدار همکار سابق خود انجام میدهد و رویدادهای دارلینگتون هال در دهههای 1920 و 1930 را به یاد میآورد.
این رمان در روایت اول شخص، داستان استیونز، پیشخدمت انگلیسی را روایت میکند که زندگی خود را وقف خدمت وفادار به لرد دارلینگتون (که اخیراً درگذشته است، و استیونز او را با جزئیات بیشتر در فلاش بکها توصیف میکند) را وقف کرده است. با پیشرفت کار، دو موضوع اصلی آشکار می شود: لرد دارلینگتون یک هوادار نازی ها بود. و استیونز عاشق خانم کنتون، خانه دار در دارلینگتون هال، املاک لرد دارلینگتون است.
این رمان در سال 1956 آغاز میشود و استیونز نامهای از یک همکار سابقش، خانهدار خانم کنتون، دریافت میکند که زندگی زناشویی او را توصیف میکند، که استیونز معتقد است اشارهای به ازدواج ناخوشایند دارد. علاوه بر این، دارلینگتون هال کم پرسنل است و می تواند تا حد زیادی از خانه دار ماهری مانند خانم کنتون استفاده کند. استیونز به این فکر می کند که خانم کنتون را ملاقات کند. کارفرمای جدید او، یک آمریکایی ثروتمند به نام آقای فارادی، استیونز را تشویق می کند تا ماشینش را قرض بگیرد تا یک تعطیلات پردرآمد - یک "سفر موتوری" داشته باشد. استیونز می پذیرد و به سمت کلیودون، شمال سامرست، جایی که خانم کنتون (حالا خانم بن) زندگی می کند، حرکت می کند.
استیونز در طول سفر خود به وفاداری تزلزل ناپذیر خود به لرد دارلینگتون که میزبان جلسات مجلل بین هواداران آلمانی و اشراف انگلیسی در تلاش برای تأثیرگذاری بر امور بین المللی در سال های منتهی به جنگ جهانی دوم بود، می پردازد. در مورد معنای اصطلاح "کرامت" و آنچه که یک ساقی بزرگ را تشکیل می دهد; و در مورد رابطه اش با پدر مرحومش، یکی دیگر از افراد «بیهوده» که زندگی خود را وقف خدمت کرد. در نهایت، استیونز مجبور می شود در مورد شخصیت و شهرت لرد دارلینگتون و همچنین ماهیت واقعی رابطه او با خانم کنتون فکر کند. با پیشرفت کتاب، شواهدی از جذابیت و محبت متقابل گذشته خانم کنتون و استیونز به دست میآید.
در حالی که آنها در طول دهه 1930 با هم کار می کردند، استیونز و خانم کنتون نتوانستند احساسات واقعی خود را نسبت به یکدیگر بپذیرند. مکالمات آنها که استیونز به یاد میآورد، نشاندهنده یک دوستی حرفهای است که گاهی اوقات نزدیک به شکوفایی عاشقانه میشد، اما ظاهراً این خطی بود که هیچکدام جرأت عبور از آن را نداشتند. به خصوص استیونز هرگز تسلیم نشد، حتی زمانی که خانم کنتون سعی کرد به او نزدیک شود.
وقتی بالاخره دوباره همدیگر را ملاقات میکنند، خانم بن، که اکنون بیش از بیست سال است ازدواج کرده است، اعتراف میکند که آیا در ازدواج اشتباه کرده است یا خیر، اما میگوید که عاشق شوهرش شده است و مشتاقانه منتظر تولد اولین فرزندشان است. نوه استیونز بعداً به فرصتهای از دست رفته فکر میکند، هم با خانم کنتون و هم در رابطه با دههها خدمت فداکارانهاش به لرد دارلینگتون، که شاید شایسته وفاداری بیچون و چرای او نبوده است. استیونز حتی برخی از این احساسات را در گفتگوی معمولی با غریبه ای دوستانه با سن و پیشینه مشابه که در اواخر سفرش با او اتفاق می افتد، بیان می کند.
این مرد پیشنهاد می کند که بهتر است از زمان حال در زندگی خود لذت ببرید تا در گذشته فکر کنید، زیرا در نهایت "عصر" بهترین قسمت روز است. در پایان رمان، به نظر میرسد که استیونز با تمرکز بر «بازماندههای روز»، با اشاره به خدمت آیندهاش با آقای فارادی و آنچه از زندگی خودش باقی مانده است، این موضوع را مورد توجه قرار داده است.