جنگی که بالاخره نجاتم داد
كيمبرلي بروبيكر بردلي
ترجمه: مرضيه ورشوساز
ميدانستم مادرم، مام، شبها توي كارخانه مهمات جنگي كار ميكند . ميدانستم هر شب موجهاي وحشتناك و شديد بمبها روي سر لندن روان است. ميدانستم آلمانيها كارخانهها را هدف ميگيرند، مخصوصا كارخانههاي تسليحات را. من خودم توي بمباران گير افتاده بودم. ديوارهاي آجري بالاي سرم منفجر ميشدند. بعدش شيشه خرده شده مثل برف خيابانها را ميپوشاند. براي همين ميدانستم ممكن است مام بميرد. ولي باور نميكردم. با وجود همه بمبها. فكر ميكردم مام تا ابد زنده ميماند. فكر ميكردم من و جيمي هيچوقت آزاد نميشويم.