داستان های کرونوپیوها و فاماها
طلوع ریاضی
نمیدانم، نگاه کن، چه وحشتناک باران میبارد. مدام باران میبارد، آن بیرون، سنگین و خاکستریرنگ. اینجا باران با قطرات درشت، سخت و دلمهبستهاش بر روی بالکن میخورد و بهسان ضربات سیلی، قطرهها بنگ صدا میکنند و یکی پس از دیگری درهم میشکنند، چه ملالآور. اکنون قطرهی کوچکی بر فراز قاب پنجره نمایان میشود، قطره آنجا میماند و در مقابل آسمان که او را به هزاران پرتو منکسر محبوس تقسیم میکند، بر خود میلرزد. بزرگ میشود و تلوتلو میخورد. حالا لحظهی سقوطش فرا رسیده است اما نمیافتد، هنوز نمیافتد. با تمامی ناخنهایش خود را نگه داشته، نمیخواهد فرو بیفتد و میتوان آن را دید که با دندانهایش آویزان است، در حالیکه شکمش هی باد میکند؛ حالا دیگر او قطرهای بزرگ است که شکوهمندانه با چنگ و دندان آویزان است و بهناگاه شالاپ! فرو میافتد، بنگ، محو میشود، هیچی، بهجز نَمی بر روی سنگ مرمر.
خولیو کورتاسار را با نثر پیچیده، عمیق و چندپهلویش میشناسند. داستانهای کرونوپیوها و فاماها یکی از شناختهشدهترین و پرطرفدارترین آثار این نویسنده سوررئال بهشمار میرود که مشتمل بر چهار فصل است. کتاب عنوانش را وامدار فصل آخر است که داستان موجودات کوچکی است که کورتاسار برای اولین بار هنگامی که مشغول گوشدادن به اپرایی در پاریس بوده است، خلق میکند و نامهایی عجیب برایشان انتخاب میکند: کرونوپیو، فاما و اسپرانزا! موجوداتی اگرچه خیالی، اما آینه تمامعیار دنیای ما انسانها.
دیه گوی عزیز، کیلا تو را در آغوش می کشد
دوستانت را میبینم، بهویژه الیفور که از سکوت تو آزرده است. دلش برای تو تنگ شده؛ میگوید پاریس بدون تو خالی و متروکه است. اگر او این را بگوید، تصور کن من چه خواهم گفت… ارزش مرا عشقی که ارزانیام داشتهای عیار میکند و من برای دیگران تا آن حدی که تو مرا بخواهی وجود دارم. اگر از دوستداشتنم مأیوس شوی، نه دیگران میتوانند دوستم داشته باشند و نه حتا دیگر خودم میتوانم از عهدهی دوستداشتنم بربیایم.