در حال نمایش 2 نتیجه

نمایش 9 24 36

آبی ترین چشم

تومان
   تونی موریسون    نیلوفر شیدمهر و علی آذرنگ

آبی‌ترین چشم از زبان دختر بچه‌ای به نام کلادیا مک تیر و همراهی خواهرش فریدا روایت می‌شود که در خانواده‌ای متوسط، البته در میان سیاهان، در فلوریدا زندگی می‌کنند. روایت داستان غیر خطی است و در بخشهایی با عنوان پاییز، زمستان، بهار و تابستان بخش‌بندی شده است. خانواده مک تیر سرپرستی دختری سیاه پوست به نام پکولا را می‌پذیرد که در نظام سرمایه‌داری از حقوق اولیه‌اش هم محروم نگه داشته شده و بی پناه رها شده است. او همواره آرزومند چشمانی آبی است تا بتواند هویت خود را مانند سفیدپوستان تعریف کند و این آرزوی ناشایست او را در نهایت به کام مرگ می‌کشد.

در بخش بهار، خانواده پکولا که او را رها کرده‌اند توصیف می‌شوند. پدرش چولی بریدلاو یتیمی است که از نوعی ترس و نا امیدی درونی شده در شخصیتش به هنجار گریزی شدید و لاقیدی بی‌حد رسیده است و حتی کودک خود را مورد تجاوز جنسی قرار می‌دهد. مادرش، پولین که از کودکی از پای شلش خجول بوده با ورود به زندگی شهری و صنعتی از ساختارهای خانودگی سنتی فراتر می‌رود. بزرگترین دغدغه او نیز مانند همسرش یافتن راهی برای هضم شدن در جامعه آمریکاست و نهایتاً علیرغم استعدادها و علایقش بالاترین حد پیشرفتش به خدمتکاری خانه سفید پوستان ختم می‌شود.

فصل پاییز به ناهنجاری درون خانواده بریدلاو و بی پناهی کودکانشان پکولا و سمی اختصاص دارد. عکس العمل‌های متفاوت سمی در فرار از خانه و سیاه نمایی عامدانه برای ترساندن دیگران و پکولا در فرورفتن در خود و فرا‌فکنی واقعیت نیز روایتهای متعددی از سیاهان ارائه می‌کند.

در این میان، انواع تبعیض نهادینه شده برای مثال در مدرسه، فروشگاه، نظام مالی و مالکیت و ... به عنوان ابزارهایی معرفی می‌شوند که هر روز بر احساس درونی حقارت و خود کمتر بینی پکولا می‌افزایند.

وجود شخصیتهای مالیخولیایی مانند کشیش قلابی، سوپ هد چرچ (کلیسا کله صابونی) که حاصل ازدواج یه سفید و یک سیاه است، نیز تأثیر این ایده را بیشتر می‌کند که حتی تلاش برای ترکیب نژادی پاسخگوی حقارت و سیاهی نسل بعد نیست.

در فصل زمستان، موریسون به عمق خانواده‌های سیاه پوست می‌رود؛ خانواده‌هایی که به طبیعت خو دارند و در مقابل هر فساد و مفسده‌ای اعم از مشروبات الکلی و دخانیات و دغل و دروغ مصون هستند. البته تأکید می‌شود تا زمانی که "مهاجرت" نکرده‌اند. "مهاجرت" برای موریسون فراتر از مهاجرت فیزیکی از روستا به شهر یا به خانه سفیدپوستان است. بلکه مهاجرت برای بسیاری از سیاهان ورود ایشان و تلاش برای تطبیق با فرهنگ و ارزشهای سفیدپوستان است.

در تابستان داستان اوج می‌گیرد. در این فصل حاصل احساس تنفر و حقارت درونی شده در پکولا خود را نمایان می‌سازد. او برای داشتن چشمهای آبی همه سرمایه خود را می بازد و کاملاً منزوی می‌شود. او که جسماً مورد تجاوز قرار گرفته است در ذهن و روح نیز قربانی و استثمار می‌شود

پکولا حتی پس از داشتن چشمهای آبی تشخصی در جامعه آمریکا نمی‌یابد و همواره این تردید در او باقی است که شاید چشمانش به قدر "کافی" آبی نیست. بدین ترتیب برای موریسون، زیبایی "آن چیزی نیست که انسان داشته باشد، بلکه آن چیزی است که انسان می‌تواند انجام دهد"