مجموعه داستانهای غلامحسین ساعدی (۷جلدی)(قابدار)
غلامحسين ساعدي
قسمتي از عزاداران بيل: مشدي حسن برگشت و مردها را كه گوش تا گوش جلو تيرك نشسته بودند تماشا كرد. علوفه له شده از لب و لوچهاش آويزان بود. اسلام سرفه كرد و در حالي كه مواظب حرفهايش بود، گفت:«مشد حسن، سلام عليكم، اومديم ببينيم دماغت چاقه؟ احوالت خوبه؟» مشدي حسن، كه همچنان نشخوار ميكرد، گفت:«من مشد حسن نيستم، من گاوم، من گاو مشد حسن هستم.» مو سرخه ترسيد و خود را عقب كشيد...
غلامحسين ساعدي در 1314 در تبريز ديده به جهان گشود. او با نام مستعار گوهر مراد بيشتر آثار نمايشي خود را به چاپ سپرد. در دانشگاههاي تبريز و تهران پزشکي و روانپزشکي خواند. با درک خاصي از شخصيتهاي روانپريش و آشفتهذهن و کشف دردها و آسيبهاي روحي آنان، توانست به خوبي از اين کاراکترها در داستانهاي خود بهره گيرد. فضاي داستانها و نمايشنامههايش آکنده از درهم آميختگي کابوس و واقعيت است که فضايي وهمناک به آثارش ميدهد.
اولين مجموعه داستانش در 1339 به نام "شب نشيني باشکوه" منتشر شد. در مجموعه داستان بههمپيوسته "عزاداران بيل" 1342، "توپ" و "ترس و لرز" 1346 از بدويت جغرافيايي براي ترسيم فضايي شگفتيآفرين و ترسناک به خوبي بهره ميجويد. از مجموعه داستانهايش ميتوان از "واهمههاي بينام و نشان" 1346، "گور و گهواره" 1350 و از تک نگاريهاي او "اهل هوا" 1345 و "خياو يا مشکين شهر" و از آثار نمايشياش "لال بازيها"، "چوب به دستهاي ورزيل"، "آي با کلاه آي بي کلاه" و "ديکته و زاويه" نام برد.
پس از انقلاب ۱۳۵۷، ساعدی مجبور به ترک ایران شد و در فرانسه اقامت گزید و نمایشنامهٔ اتللو در سرزمین عجایب را در فرانسه نوشت. وی دربارهٔ سبب کوچش چنین گفته:
من به هیچ وجه نمیخواستم کشور خودم را ترک کنم ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی که همه احزاب و گروههای سیاسی و فرهنگی را به شدت سرکوب میکرد به دنبال من هم بود.
قسمتي از آشفتهحالان بيداربخت: نه، نه، اسم و رسم درست و حسابي نداشت؛ مثل همه ولگردا، هر گوشه به يه اسم صداش ميكردن، تو راهآهن: ته شاپور: مايك، تو مختاري، قاراپت، لالهزار: ميرزا بوغوس، تو استانبول: بد ارمني، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهميديم اسم اصليش چي هس، كجا رو خشت افتاده، كجا بزرگ شده، پدر و مادرش كي بوده، كجا درس خونده، چه جوري زندگي كرده، از كي به كلهاش زده... قسمتي از شبنشيني باشكوه: سرهنگ پرسيد: ـ«براي چي نعره ميكشيديد؟» من گفتم: ـ«نعره نميكشيدم قربان، ناله ميكردم.» سرهنگ فرياد زد: ـ«ديگه بدتر مرتيكه! مگر ديشب شما نبوديد كه در پشت بام ايستاده بوديد و به مقدسات فحش ميداديد؟» من جواب دادم: ـ«به مقدسات فحش نميدادم، من به آنهايي فحش ميدادم كه به من فحش ميدادند.» سرهنگ نعره كشيد: ـ«تو غلط ميكردي مرتيكه الدنگ! به دستور كي و كدام عامل اجنبي چنين كاري ميكردي؟» در جواب گفتم: ـ«هيچكس به من دستور نداده بود، قربان، خودم اشتباهي مرتكب اين عمل شده بودم.» سرهنگ در حالي كه باد به گلو انداخته بود گفت: ـ«هميشه و همه كار تو اشتباه بوده، اصلا خودت اشتباهي هستي، وجودت اشتباهيه.»
قسمتي از ترس و لرز: زاهد جلوتر آمد و ايستاد به تماشاي سالم احمد كه روي خاكها افتاده بود. همه ساكت شدند. زاهد خم شد و دستهاي سالم احمد را به دست گرفت. صالح كمزاري و محمد حاجي مصطفي در دو طرف زاهد چمباتمه زدند. چيزي از دور ميآشفت، انگار سالم را از دريا صدا ميكردند.