از دیار آشتی
دلاویزترین
نام نویسنده : فریدون مشیری
از دل افروز ترین روز جهان، خاطره ای با من هست، به شما ارزانی: سحری بود و هنوز، گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود . گل یاس، عشق در جان هوا ریخته بود . من به دیدار سحر می رفتم نفسم با نفس یاس درآمیخته بود . *** می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های ! بسرای ای دل شیدا، بسرای . این دل افروزترین روز جهان را بنگر ! تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای ! آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم، روح درجسم جهان ریخته اند، شور و شوق تو برانگیخته اند، تو هم ای مرغك تنها، بسرای ! همه درهای رهائی بسته ست، تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرها را، بسرای ! بسرای ... )) من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !