ملکه ی سرخ
ویکتوریا اویارد
محمدصالح نورانی زاده
درباره کتاب:
کتاب ملکهی سرخ (Red Queen) اولین کتاب از مجموعهی چهار جلدی به همین نام است که در فوریهی 2015 چاپ شد. قرار است جلد دوم این مجموعه به نام شمشیر شیشهای (Glass Sword) در فوریهی 2016 چاپ شده و جلد سوم و چهارم که نامشان هنوز مشخص نشده است، به ترتیب در 2017 و 2018 چاپ شوند. همچنین دو نیم جلد نیز در مورد شخصیتهای مهم این مجموعه در نظر گرفته شدهاند که اولین آن به نام آواز ملکه (Queen Song) در سپتامبر 2015 چاپ شد و نیم جلد دوم به نام زخمهای پولادین (Steel Scars) نیز قرار است در ژانویهی 2016 چاپ شود.
دنیای مر بارو در تفاوت رنگ خون خلاصه شده است ــ آنهایی که خونشان نقرهای است، و آنهایی که سرخرنگ. مر و خانوادهاش از سرخها هستند، که سرنوشتشان خدمت به نقرهایهای برگزیده است. مر برای کمک کردن به خانوادهاش هر آنچه که بتواند میدزدد، اما وقتی بهترین دوستش به سربازگیری محکوم میشود هر کاری که در توانش باشد انجام میدهد تا آزادی او را بخرد. ولی پیچش سرنوشت او را به قصر سلطنتی میکشاند و در آنجا مر در حضور پادشاه و دیگر اشرافزادگان متوجه میشود که تواناییهایی فراانسانی دارد که تابحال از آنها خبر نداشته است.
اما مشکل اینجاست که ... خون او سرخ است.
پادشاه برای مخفی کردن این ناممکن، مجبورش میکند خود را شاهدختی گمشده معرفی کند و بعد به نامزدی یکی از شاهزادگان در آید. با هر چه بیشتر فرو رفتن در دنیای نقرهای، مر کارهایی انجام میدهد که آغازگر رقصی مرگبار هستند که شاهزادهها را در برابر هم و مر را در برابر احساسات خود قرار می دهد.
بخشی از کتاب:
««در مدرسه، ما در مورد دنیای قبل از خودمان یاد گرفتیم.
دربارهی فرشتگان و ایزدانی که در آسمان زندگی و با دستانی مهربان و صمیمی بر زمین حکمرانی میکردند. بعضی میگویند اینها فقط داستان هستند، اما من این حرفها را باور نمیکنم.
آنها هنوز هم بر ما حکمرانی میکنند. از آسمان پایین آمدهاند.
و دیگر مهربان نیستند.»»
ملیجک (روزنامه خاطرات غلامعلی خان عزیز السلطان)(۴جلدی)
تولد وی در بیست و یکم ماه رمضان سال ۱۲۹۵ قمری (۲۷ شهریور ۱۲۵۷ خورشیدی) بوده او فرزند میرزا محمدخان گروسی است. میرزا محمد خان را ملیجک اول و غلامعلی خان را ملیجک دوم میگویند.
وجه تسمیه ملیجک در واقع به این صورت بوده که: روزی این کودک یا همان برادرزاده امینه اقدس که تازه هم زبان باز کرده بود در حضور شاه با دیدن گنجشکی، به آن اشاره میکند و با زبان کردی و بیان شیرین کودکی و لهجه گروسی میگوید: (ملویجک، ملویجک) و این شیرینزبانی بسیار به دل ناصرالدینشاه مینشیند و این لغت را برای وی لقب قرار میدهد و به او ملیچک میگوید. ملیجک یا ملیچک تبدیل و تحریف همان ملویجک است.
به هر حال با خوش آمد شاه، و با وقوع اتفاق دیگری وی کاملاً مقرب درگاه شاه میشود و ماجرا از این قرار بوده که ناصرالدینشاه معمولاً در یکی از اتاقهای کاخ زیر یک چلچراغ و روی زمین میخوابید. یکبار رختخواب شاه را پهن میکنند و ملیجک کوچک هم آنجا بوده. این کودک با اشاره و زبان کودکی از شاه میخواهد که رختخوابش را جابجا کند و جای دیگری بیندازد و شاه نیز به این خواسته کودک مورد علاقهاش عمل میکند. پس از گذشت مدتی آن چلچراغ ناگهان به زمین افتاد و از بین رفت. شاه این اتفاق را به فال نیک گرفت و کودک را فرشته نجات خود میدانست و از این پس بود که روز به روز، شدت علاقه شاه به کودک زیادتر میشد، بهطوریکه این کودک زشت و لاغر و لجوج را بیشتر از فرزندان خود دوست میداشت و پس از آن هیچکس با هیچ خدمتی نتوانست به اندازه او محرم و مقرب درگاه شاه شود.
ملیجک خاطرات زندگی خویش را به خواهش احتشامالسلطنه به نگارش درآورد و از سال ۱۳۱۹ قمری تا سال ۱۳۳۶ قمری مشغول به این کار بود. به عبارت دیگر وی ۶ سال بعد از ترور ولی نعمت خود، نوشتن خاطرات را آغاز کرد و زمانی قلمش را زمین گذاشت که شاه بر تخت نشسته احمدشاه قاجار بود.
من (تجربه و هنر زندگی ۷)
من (فرمانروای وجود)
من اسپارتاکوس هستم
نویسنده |
كرك داگلاس |
مترجم | محمداسماعیل فلزی |
مطلبی که داگلاس در این کتاب میخواهد بگوید شرح چگونگی ساختن فیلمی مانند اسپارتاکوس در دورهای از بروز شکاف و تفرقه در تاریخ کشور است. او درباره ساخت این فیلم میگوید: فقط سعی داشتم بر مبنای داستانی که از آن خوشم میآمد بهترین فیلم ممکن را بسازم. هنوز هم این داستان برایم خیلی جالب است. داوری درباره فیلم را به دیگران میسپاریم. به گمان من این فیلم ارزشهای خاص خود را دارد و به ساختن آن افتخار میکنم.
جورج کلونی درباره کرک داگلاس میگوید:
«جوهر وجود کرک داگلاس از مادهای بس سفت و سخت ساخته شده است. برخلاف بسیاری از کسانی که در فیلمها میشناسیم او کارش را با قهرمانبازی شروع نکرد. بلکه راه رسیدن او به افتخار بیشتر به راه کسانی چون آتیکاس فینچ در فیلم کشتن مرغ مقلد میماند. او دنبال دردسر نرفت. دردسر او را دنبال کرد... او را یافت... و مثل آتیکاس او همان کاری را انجام داد که بلد بود انجام دهد... کار درست را.
کرک داگلاس هم ستاره سینماست و هم تهیهکننده فیلم، اما پیش از هر چیز او مردی با شخصیتی استثنایی است. از آن قسم مردانی که در روزگار سختیها و دشواریها پدید میآیند. از آن نوع مردانی که در تیرهترین و اندوهبارترین لحظههای عمر خود در انتظار از راه رسیدن آنها هستیم.»
من اگر شما بودم
ژولین گرین(۱۹۹۸-۱۹۰۰)، نویسنده فرانسوی برنده جایزه بزرگ موناکو و جایزه ملی ادبیات فرانسه است.
در بخشی از کتاب می خوانیم:«به لکه ای از جوهر که روی خشک کن بود خیره شد، مثل آن که قرار بود این لکه جوابِ سؤالش را بدهد. لکه ای بود به شکل غیرعادی که آدم را به فکر سایة یک دستِ بدون شست می انداخت و وقتی که خوب به آن نگاه می کردی خیال می کردی که حرکت می کند. حرکتی هر چند مختصر، از راست به چپ. فابین چند روز پیش هم متوجه این قضیه شده بود. انگشتان دراز و باریک از یک حرص به خصوص حکایت می کرد. به دست یک دزد شباهت داشت، ولی دزدی که چیزی غیر از پول و طلا دزدیده باشد.
فابین زمزمه کرد: «دزد باد.» آن گاه بلندتر تکرار کرد: «دزد باد، دزد باد.» و بعد بدون توقف نوشت:
او را دزد باد می نامیدند چون که با وجود کوششی که می کرد، هرگز موفقیتی به دست نمی آورد. چشمان درشتی شبیه به بچه گوزن داشت. چشمانی که از هم خیلی فاصله داشتند و موهای مشکی که دائماً به روی پیشانیش می ریخت و مثل پر نرم و درخشان بود. هر از گاهی شروع به خواندن آوازهایی می کرد که کلماتش معنی نداشت ولی دست آخر کسانی که آن کلمات را می شنیدند ناراحت می شدند.
پدرش از او می پرسید: «این چرندیات را از کدام جهنم دره ای می آوری؟» و او جواب می داد: «من دنبال آن ها نمی گردم، باد هوا وقتی که از برج های کلیسا گذر می کند آن ها را برایم می آورد.» آن وقت پدرش دست دراز می کرد که به او سیلی بزند، ولی دزد باد خیلی چابک تر از آن بود که بتوانند گیرش بیندازند و در می رفت و دیگر تا شب کسی او را نمی دید».
من پیش از تو
جوجو مويز
مترجم: مريم مفتاحي
ویل ترینرِ ماجراجو، کسی که همواره به ورزشهای مخاطرهآمیزی چون صخرهنوردی میپرداخت، در اوج جوانی و سلامت و ثروت اتفاقی برایش رخ میدهد و به لحظهای زندگیاش تغییر میکند و او...
من پیش از تو یک رمان عشقی نیست، اما عشق، عنصر اصلی آن است؛ عشقی متفاوت که از چارچوبهای زمینی خارج میشود و به لایهی آرمانی میرسد و پیچیدگی احساسات درونی انسان را برملا میسازد.
آسوشیتدپرس درباره این رمان مینویسد: بعضی کتابها را نمیتوان زمین گذاشت. کتابهایی وجود دارند که آدم به حدی جذب شخصیتهایش میشود که دوست ندارد داستان به پایان برسد، برای همین خواندنش را کش میدهد. کتاب جوجو مویز یکی از این کتابهاست. گاهی میخندید، گاهی لبخند میزنید و گاهی عصبانی میشوید، و بله، گاهی اشک میریزید. پیشنهاد من: کتاب من پیش از تو را باید همراه با یک جعبه دستمالکاغذی فروخت.
نیویورک تایمز نیز نوشته است: نویسندهی کتاب خواننده را در موقعیتی قرار میدهد که اشکریزان بخواند و جلو برود... با دو شخصیت اصلی داستانش قصهای میآفریند که در خاطرهها میماند.
من تنها زن صحنه بودم (هدی لامار)
«شاید برخی از شما بدانید همسر من بازیگری بازنشسته است. او یکی از ستارههای تئاتر بود تا آنکه مرا دید و تصمیم گرفت، به جای هنرپیشه بودن، خانم ماندل باشد.» من تنها زن صحنه بودم، مری بندیکت با ترجمۀ گلینژادی، اثری در حوزۀ بیوگرافی محسوب میشود. حکایت زندگی هدی لامار؛ بانویی هنرمند که زمانی هنرپیشه ای چیره دست بود و سپس به بازیگری بزرگ در صحنه سیاست بدل شد. «زیباترین زن جهان» چیزی نبود که برای او کافی باشد، او بلندپرواز بود و این بلندپروازی را با ثبت اختراعاتی ماندگار کرد. طراحی یک سیستم راهنما برای اژدرهای نیروهای متفقین که از طریق تغییر فرکانس مانع از ردیابی توسط دشمن میشد؛ اثری بود که باعث شد نام او در تاریخ ماندگار شود و ردپای فعالیتهای علمی او در فنآوری بلوتوث و وای فای نیز به چشم میخورد. روایت کتاب من تنها زن صحنه بودم در هفدهم مه 1933 آغاز می شود و تا چهارم سپتامبر 1942 ادامه می یابد؛ روایتی که هم شروعی شورانگیز دارد و هم پایانی درخشان و مخاطب را با خود به لحظه های پرهیجان تاریخ می برد. «در پایان، آیا همان شخصی شده بودم که آنان پیش از آن تصور میکردند؟ برای هر کس دیگری هدی لامار بودم. فقط صورتی زیبا و بدنی نرم. من هرگز هدی کیسلر نبودم؛ مخترعی بلندپرواز، متفکری کنجکاو و یهودی. من هرگز پشت نقشهای بسیاری که روی صحنههای خاموش و روشن بازی کردم، خود واقعیام نبودم.»
هِدی لامار، زنی که یکتنه مرزهای زیادی را جابجا کرد. او با زیبایی مسحورکنندهاش روی صحنة تئاتر و سینما بر تاریخ هنر تأثیر میگذاشت و در پشت صحنه، اتفاقات جنگ جهانی دوم و روابط هیتلر با مقاماتش را تغییر میداد. با هوش و استعداد عجیبی که داشت، مهندس و مخترعی خودآموخته شد و در هر حوزهای پا گذاشت، تأثیرگذار و خلاق بود. این رمان بر اساس زندگی یکی از مهمترین زنان تاریخ سینما و فرهنگ عمومی و حتی سیاست نوشته شده است و گیرایی فراوانش باعث میشود خواننده همهچیز را از دریچة ذهن لامار ببیند و با تمام وجود احساس کند. او بیشتر از بسیاری از مدافعان حقوق زنان برای کسب حق برابری با مردان جنگیده است و کمتر نامی از او برده میشود و از این رو، این رمان همچنین بخشهای ناگفتهای از تاریخ مبارزات زنان را فاش میکند.
من چگونه اروین یالوم شدم (یادداشتها و خاطرات یک روانپزشک)
اروين يالوم
اعظم خرام
ساعت سه صبح از خواب پريدم. بالشم از اشك خيس شده بود. به آرامي از رختخواب بيرون خزيدم تا مريلين بيدار نشود. به دستشويي رفتم. چشمهايم را خشك كردم و همان دستورالعملهايي را چهل سال است براي بيمارانم تجويز ميكنم، خودم انجام دادم: «چشمهات رو ببند، خوابت رو در ذهنت مرور كن و بعد هر چي را كه در خواب ديدي يادداشت كن»...
اروين يالوم اين بار نه بيماران و مراجعه كنندگان، بلكه شخص خود را دستمايه روايت قرار داده و داستان زندگياش را از نوجواني تا امروز با نگاهي روانشناسانه و نقادانه نوشته است. از چگونگي نوشتن تكتك كتابهايش گفته و از زندگي شخصي و همسر و فرزندانش؛ ازسفرها و علايقش تا رنجها و خطاهايش.