شهر دزدها
ديويد بنيوف
رضا اسكندري آذر
پدربزرگم كه نيمچه دستي بر چاقو داشت، قبل از هجده سالگي دو افسر آلماني را به قتل رساند. يادم نميآيد كسي اين را به من گفته باشد؛ انگار چيزي بوده كه هميشه ميدانستم؛ به همان وضوحي كه ميدانستم تيم يانكيها در بازيهاي خانگي لباس راه راه و در بازيهاي برون شهري لباس خاكستري ميپوشد. اما اين اطلاعات كه مادرزادي نبود؛ پس چه كسي به من گفته بود؟ نه پدرم كه دهانش هميشه قرص بود، نه مادرم كه از ذكر نام هر چيز ناخوشايند مرتبط با خون، سرطان و ناقصالخلقگي حذر داشت، و نه حتي مادربزرگم كه همه داستانهاي قديمي روستايي را از بر بود - كه البته بيشترشان ترسناك بودند...