از سرد و گرم روزگار
احمد زيدآبادی
احمد زیدآبادی (زاده ۱۳۴۴ زیدآباد، سیرجان) روزنامهنگار و تحلیلگر سیاسی اصلاحطلب ایرانی است که در پی حوادث انتخابات ریاستجمهوری (۱۳۸۸) به شش سال زندان، پنج سال تبعید به گناباد و محرومیت مادامالعمر از هر گونه فعالیت سیاسی و شرکت در احزاب و هواداری و مصاحبه و سخنرانی و تحلیل حوادث، به صورت کتبی یا شفاهی محکوم شد و پس از طی دوران حبس و در اوایل تبعید در مرداد ماه ۱۳۹۴ مورد عفو عید فطر قرار گرفته و آزاد شد. وی دبیرکل سازمان دانشآموختگان ایران اسلامی(ادوار تحکیم) و عضو هیئت مدیره انجمن صنفی روزنامهنگاران ایران نیز بوده است.
سرنوشت به دنبالم بود؛ «چون دیوانهای تیغ در دست» به خلاف همسالانم، تسلیم آن نشدم. هر غروب پاییز از بلندای تکدرخت تناور روستایمان چشم به افقهای دوردست و بیانتهای کویر دوختم و به آواز درونم گوش فرا دادم؛ آوازی که مرا به «انتخاب» فرامیخواند. پس انتخاب کردم؛ فقر و بیپناهی را با شکیبایی تاب آوردم، از رنج و زحمت کار شانه خالی نکردم، سر در کتاب فرو بردم و بر همهی تباهیهای محیط اطرافم شوریدم... این قصهی سرگذشت من است تا ۱۸ سالگی.
الزامات سیاست در عصر ملتـدولت
احمد زیدآبادی
نفی رژیم پهلوی به پیروزی آلترناتیوی که اصول و مبانی ملتـدولت را مقابل ایدئولوژیهای فراملی برجسته سازد منجر نشد. دلایل و ریشههای انقلاب سال ۵۷ هرچه باشد، در این نکته تردید چندانی نیست که بهجز افراد و محافل معدودی، عمدهی نیروهای دستاندرکار انقلاب ــ اعم از مذهبی و مارکسیست ــ به نگاه معطوف به حقوق بنیادی ناشی از ملتـدولتی بهنام ایران، بهمثابه تعیینکنندهی اصلی جهتگیریهای سیاست داخلی و خارجی، توجه لازم را نداشتند و هر کدام بهنوعی در پی اهداف فراملی و جهانوطنی خود بودند.
بهار زندگی در زمستان تهران
از کنار قبر کمالالملک گذشتم و پا به دورن مقبرهی عطار گذاشتم. به محض ورود، چشمم به سنگنبشتهای کهن افتاد که بر سر مزارِ عطار به حال ایستاده نمایان بود. سنگنبشتهی سیاه و کهن گویی مرا در خود کشید و به ژرفای تاریخ فرو برد. لحظهای حس کردم کسی که در آن گور آرمیده از اجداد من است؛ رگ و ریشهی من است؛ هویت من است؛ خود من است! احساس غنا و نشاط و آرامشی ابدی و مطلق کردم. غرق در این احساس از مقبره بیرون زدم. اردیبهشتماه بود. سبزهها رسته، گلها شکفته، شکوفهها بردمیده و درختان سبزفام سر به آسمان داشتند و مرغان و بلبلان بر فراز آنها از نغمه و آواز غوغایی به پا کرده بودند. زیر سایهی صبحگاهی درختان گام زدم و سر به آسمان زلال و آبی داشتم. وصف آن حال لطیف و نشاط و شکوه آن از توانم خارج است.
گرگ و میش هوای خردادماه
در این میان، شایعاتی در مورد محتوای اخطار مهاجرانی به یزدانپناه [صاحبامتیاز و مدیرمسئول روزنامهی آزاد] در اینجا و آنجا پخش شد؛ از جمله اینکه زیدآبادی چریک است. و یا اینکه او با سپردن سردبیری روزنامهاش به من، گوشت را به دهان گربه داده است. یزدانپناه اما همچنان از افشای آنچه بین او و مهاجرانی رد و بدل شده بود، خودداری میکرد. غروب آن روز او با حالتی غمزده به من گفت که به دادگاه انقلاب احضار شده و پس از حضورش در آنجا، قاضی مقدس با او محترمانه برخورد نکرده است. یزدانپناه اضافه کرد که احضاریهای هم برای من روی میز قاضی مقدس دیده است. من تا آن زمان چنان در کار روزنامه غرق شده بودم که حتی متوجه فضای اطرافم نمیشدم. توضیح یزدانپناه دربارهی احضارش به دادگاه انقلاب، مرا به خود آورد. از او پرسیدم که آیا برای برکناری من تحت فشار است؟ او به گونهای ابهامآمیز ماجرا را شرح داد و من از سخنان او چنین برداشت کردم که مهاجرانی او را تهدید کرده است که یا مرا از سردبیری کنار بگذارد و یا اینکه روزنامه توقیف خواهد شد. مهاجرانی البته این را هم گفته بود که منظورش منع حضور کامل من در روزنامهی آزاد نیست و میتوانم عضوی عادی از تحریریهی آن باشم.