ترسوها
ترس ريشههاي اميد را در وجود آدمي ميخشكاند و روياهاي روشن شب را پيش از آمدن فردا به تاريكي ميسپارد. هنگامي كه مردمكهاي بيقرارت در چشمهاي معصومت سرگرداناند و به دوردست اتفاقات شوم در آيندهاي نامعلوم مينگرند، درست در همان هنگام جوانههاي خوشبختي سر از خاك برنياورده ميميرند؛... چرا كه تو آنها را به ترس از شكفتن عادت دادهاي... يادداشتهاي نيمهتمام «نسيم» به دست «سليمي [سليما]» رسيده است و او را برآشفته است. سليمي كلمه به كلمهشان را ميبلعد و حرف به حرف در لابهلاي آن كلمات ميدود، و درمييابد كه آن يادداشتها رماني ناقصاند كه سرگذشت زني سرشتهشده از ترس، درست مثل خودش، است. هراس بر نسيم چيره شده است و نتوانسته است رمان نيمهتمام خود را تمام كند. نسيم از رساندن يادداشتهاي ناتمام خود به دست سليمي چه قصدي داشته است؟ آيا او ميخواهد سليمي پايان رمان را بنويسد؟