بیقراری
زولفو ليوانلي
پري اشتري
آنگاه كه عشق و درد به هم ميآميزند؛ آنگاه كه لحظهاي عشق در رگانت ميجوشد و گاه درد جانت را درمينوردد... ابراهيم كه در هياهوي استانبول، اين شهر زنده و پر اتفاق، زندگي معمولي و يكنواختي دارد، با شنيدن خبر مرگ حسين، دوست دوران كودكياش، به زادگاهش برميگردد. در آن شهر قديمي، به دنبال سرنوشت حسين كه با عشق و زخم آغاز شده و به مرگ در آمريكا انجاميده، روانه ميشود و به نام ملكناز ميرسد؛ دختر ايزدي و سرآغاز پيوند و جدايي...