دختر پنهانم
در رمان کوتاه دختر پنهانم فرانته داستان زنی را روایت می کند که در میانۀ زندگی اش برای استراحت به ساحلی دور در ایتالیا رفته و از خلال وقایعی که در این ساحل و در ارتباط او با خانواده ای ناپلی می افتد ماجراهای زندگی اش را واکاوی می کند، زنی درس خوانده اما متفاوت و درگیر با وابستگی ها و گسستگی هایش. داستان او در مواجهه با زن زیبا و جوان ناپلی پایانی غریب دارد…
حرف می زدم و فقط لحظه های شاد به ذهنم می رسیدند. احساس دلتنگی، نه دلتنگی غمگین بلکه دلتنگی دلپذیری می کردم برای بدن های کوچکشان. آرزویشان که تو را احساس کنند، لیس بزنند، ببوسند، بغلت کنند. مارتا هر روز از پنجرۀ خانه بیرون را نگاه می کرد و منتظر بازگشت من از سر کار بود و به محض اینکه من را می دید، نمی توانست خودش را نگه دارد. در رو به پله را باز می کرد و با سرعت پایین می دوید. زمان می گذرد و بدن های کوچکشان را با خود می برد و فقط در حافظۀ بازوهایت باقی می مانند، بزگ می شوند، هم قامتت می شوند، از تو بلند تر می شوند…