در حال نمایش یک نتیجه

نمایش 9 24 36

بام بلند هم چراغی

تومان
سعید پورعظیمی

برای اولین‌بار همدیگر را از نزدیک دیدیم، جلو دانشکده. چند ساعتی راه رفتیم و حرف زد. پُر از شور زندگی بود. دفعۀ بعد که همدیگر را دیدیم کتابی به من داد که روی جلدش نوشته بود «باغ آینه، الف بامداد.» من نمی‌دانستم او شاعر است و الف بامداد خود اوست. خودش هم توضیحی نداد. گفت تو که شعر می‌خوانی، این را هم بخوان. می‌خواهم نظرت را بدانم! در مواردی که دربارۀ شعر یا موسیقی صحبت می‌کرد خیلی جدی بود؛ این بود که در ملاقات بعد خیلی جدی پرسید: شعرها چطور بود؟ گفتم: خیلی دوست داشتم. الف بامداد کیه؟ گفت: شاعر است.