سیبیل
امانوئل كارر
قدسيه قاسمي
از نگاههايشان احساس آرامش ميكرد. باعث ميشد به ياد بياورد كجاست و بلندبلند بخندد و بداند تنهاست، تنها در برابر اين همه آدم، تنها در برابر حمايت كسي كه بگويد او سيبيل داشته، مثل يك پدر، مثل حافظهاي كه درست كار كند. اما اينجا ظاهرا تنهايياش جلب توجه نميكرد. آنجا راحت ميتوانست همه چيز را به دست فراموشي بسپارد. كارش را فراموش كند و كار جديدي دست و پا كند و زندگي را از سر گيرد. آنجا يا هر جاي ديگري، هرجا كسي او را نشناسد، هرجا كسي از اينكه او سيبيل داشته تعجب نكند. بايد از صفر شروع ميكرد و برگ جديدي از زندگياش را ورق ميزد، گرچه در اين كره خاكي همه چيز به اندازه كافي غمانگيز بود، اما مورد او كمي فرق داشت.