دیه گوی عزیز، کیلا تو را در آغوش می کشد
النا پونیاتوسکا
طلوع ریاضی
دوستانت را میبینم، بهویژه الیفور که از سکوت تو آزرده است. دلش برای تو تنگ شده؛ میگوید پاریس بدون تو خالی و متروکه است. اگر او این را بگوید، تصور کن من چه خواهم گفت… ارزش مرا عشقی که ارزانیام داشتهای عیار میکند و من برای دیگران تا آن حدی که تو مرا بخواهی وجود دارم. اگر از دوستداشتنم مأیوس شوی، نه دیگران میتوانند دوستم داشته باشند و نه حتا دیگر خودم میتوانم از عهدهی دوستداشتنم بربیایم.