به خدای ناشناخته
به خدای ناشناخته سر تاسر ارادت و تعلقخاطر جوزف، قهرمان داستان، به زمین است. خاک و باران برای او مفهومی ورای طبیعت دارد. او طبیعت را، همچون امر مقدسی، بندهوار شکرگزار است. استاینبک در به خدای ناشناخته بر ارتباط نزدیک انسان و زمین تاکید میکند، انگار خطاب به ما میگوید: «دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد.»
دشت بهشت
لهیب سوزان
سومین بار است که من کار خود را به نحو بدیعی که نمایشنامه به صورت داستان است عرضه می دارم. نمی دانم که آیا دیگران قبل از من دست به این کار زده اند یا نه؟ من در دو اثر قبلی خود "موشها و آدمها" و "ماه پنهان است" این آزمایش را نمودم...
جان استاین بکلهیب سوزان
دیوارهای برزنتی خیمه ای که برای تعویض لباس مورد استفاده قرار می گرفت، از قطرات آب قهوه ای رنگ و علف سبز و کپرک خاکستری که بروی سطح دیوار چادر به جا مانده بود و شعاع های باریک نور تغییر رنگ یافته بود. در کف چادر با آنگه ساقه های جو به خوبی و از ته بریده شده بود، ولی ساقه ها مجددا رشد کرده و بلند شده بود و از لابلای آنها خاک سیاه نمایان بود. در کنار دیواره چادر صندوق بزرگی قرار داشت. این صندوق دارای تسمه ها و بست های برنجی در گوشه هایش بود و در اثر استفاده زیاد در طول مسافرتهای مکرر رنگ و روی آن به کلی رفته بود. در صندوق باز بود و یک آینه بزرگ که تمامی سطح داخلی را اشغال کرده بود، دیده میشد. "جو ساول" روی صندلی برزنتی تاشوی در برابر صندوق نشسته بود. جو تا کمر برهنه بود ولی شلواری تنگ و چسبان پوشیده و کفش دمپایی به پا داشت. جو بدون دقت زیاد پودر زرد رنگی به صورتش زده بود و دور چشمانش را با مداد مخصوص سیاه کرده بود. جو مردی میانسال و دارای اندامی ورزیده و نرم بود...
مروارید
«در شهر همه داستان مروارید بزرگ را تعریف میکنند، داستان اینکه چطور ژیدا شد و چطور دوباره از دست رفت.» مروارید داستان فرودستانی است که آرزوهای خود را در اعماق آب جستوجو میکنند. مردمانی که دستهای ژنهان قدرت آنها را از حق حقداشتن محروم کردهاند. «اگر این داستان تمثیلی باشد، هرکس معنای درخور حال خود را در آن مییابد و زندگی خودش را در آن میبیند.»