در حال نمایش 2 نتیجه

نمایش 9 24 36

استاد پترزبورگ

70,000 تومان
جی. ام. کوتسی ترجمه: محمدرضا ترک تتاری

کوتسی در استاد پترزبورگ هم به تاریخ نظر دارد و هم به زندگی شخصی‌اش. پسر بیست‌وسه‌ ساله‌ی کوتسی به شکل مشکوکی از ارتفاع سقوط کرد و جان باخت و این کتاب پاسخ ادبی نویسنده به این بخش از زندگی خویش است. او می‌خواست داستانی اتوبیوگرافیک درباره‌ی پدری بنویسد که پسرش را از دست داده است. اما واقعیت فقدان چنان رنج‌بار و سوزاننده بود که او نمی‌توانست آن را لمس کند. پس تصمیم گرفت دست‌پوشی فراهم کند تا بتواند به این شیء یا خلأ سوزان دست بزند و در نتیجه به سراغ فیودور داستایفسکی رفت.

بریده‌ی کتاب: بدین‌سان محتاطانه، مثل مردی که زخم خود را وارسی می‌کند، دوباره پاول را به افکارش راه می‌دهد. در جزیره‌ی یلاگین، زیر پوششی از خاک و برف، پاول ناآرام و سرسختانه به حیاتش ادامه می‌دهد. بدن خود را منقبض کرده است، از سرما، از فکر ابدیتی که باید تا روز رستاخیز تاب آورد، روزی که مقبره‌ها زیر و رو خواهند شد و گورها دهان خواهند گشود، و او چون جمجمه‌ای عریان دهان بر هم می‌ساید و تحمل می‌کند آنچه را که باید تحمل کند، تا خورشید دوباره بر او بتابد و عضلات سستش را آرام‌آرام به حرکت درآورد. کودک بینوا!

تکه‌ای از مؤخره به قلم سپاس ریوندی: جان مکسول کوتسی، برنده‌ی دو جایزه‌ی بوکر، جایزه‌ی نوبل و جوایز ادبی متعدد دیگر، برای خوانندگان حرفه‌ای نامی آشناست.

یکی از مسائلی که ذهن کوتسی را به خود مشغول کرده نسبت میان رمان و تاریخ است. کوتسی در جست‌وجوی راه‌هایی است که با آن بتوان رمان را به نوعی “رقیب تاریخ” بدل کرد. احتمالا تکان‌دهنده‌ترین دستاورد روایی او درباره‌ی نسبت میان داستان و تاریخ رمانی است که در سال ۱۹۹۴ انتشار داد، یعنی وقتی افریقای جنوبی در یک نقطه‌ی عطف تاریخ بود و برای اولین بار انتخاب ریاست‌جمهوری آزاد برگزار می‌شد. در این زمان، کوتسی کتابی منتشر کرد که ماجرا و محل وقوع و حال و هوای آن ظاهراً هیچ نسبتی با تجربه‌ی سیاسی آن روزهای کشورش نداشت: استاد پترزبورگ. این رمان تا حدی بر زندگی‌نامه‌ی فیودور داستایفسکی مبتنی است. استاد پترزبورگ اثری است به غایت پیچیده و عمیق و به سؤالاتی می‌پردازد که با ملاحظاتی می‌توان آن را به زندگی هر فرد در یک رژیم سیاستاً سرکوبگر اطلاق کرد.

دشمن

تومان
   جی ام کوتسی    ونداد جلیلی

واقعا در جزيره‌اي كنار مردي به نام كروزو گرفتار شده بودم. مردي انگليسي كه براي من به قدر لاپ‌لندي‌ها بيگانه بود. وقتي از كلبه بيرون رفتم جمعه را جايي نديدم و از اين بابت خوشحال بودم. قدري از راه رفتم و جايي نشستم تا خودم را جمع و جور كنم.دسته‌اي گنجشك لاي بوته‌ها جا خوش كرده بودند و با كنجكاوي سرشان را عقب و جلو مي‌بردند. اصلا نمي‌ترسيدند چون از ازل هيچ آسيبي از نوع بشر نديده بودند. بايد از آمدن به جزيره پشيمان مي‌شدم؟ بخت مرا به جزيره كروزو آورده و گرفتار كرده بود. در دنياي بخت مگر بهتر و بدتر وجود دارد؟ تن به امواج مي‌سپاريم و در چشم به هم زدني هوشياري‌مان سست مي‌شود. خوابيم و وقتي بيدار مي‌شويم سمت و سوي زندگي‌مان را گم كرده‌ايم. چه هستند اين چشم به هم زدن‌ها كه تنها سيستم دفاعي در برابرشان هوشياري ابدي و غير انساني است؟ شايد شكاف‌ها و رخنه‌هايي باشند كه صدايي ديگر، صداهايي ديگر، از درون آنها كلام را به زندگي ما مي دهند. به چه حقي گوش شنيدن اين صداها را نداريم؟