خاندان جاودان زالس
کریستوفرکلوبله
مهشید میرمعزی
کریستوفر کلوبله (1982- مونیخ) در رمان خاندان جاودان زالس (2016) زندگی جذاب چند نسل از خانوادهی زالس را روایت میکند. روزگاری صدساله، از سالهای قبل از شروع جنگهای جهانی تا دههها پس از آن و حتی آیندهای که هنوز فرا نرسیده! لولا، دختر جسور خانواده، محور ماجراهاست، با دوران کودکیاش سرشار از توهم تا مبارزهاش برای حفظ خانواده در سالهای جنگ، پس گرفتن املاک خانوادگیشان از دولت تا مواجههاش با مرگ در دو مرحله!
اطمینان دارم در سال 1914 اقدام درست را انجام دادم. بهترین کار زندگیام بود. میتوانید مرا قاتل بخوانید. اگر هم قتل بوده است، پس من با کمال میل قاتلم. فقط با آن کار
میتوانستم به مامان کمک کنم.
دایره المعارف شیطان
-
- ادراک: خیلی دیر به حماقت خود پیبردن
- بنای یادبود: بنایی که به منظور یادآوری چیزی برپا میشود که یا نیازی به یادبود ندارد یا به یادماندنی نیست.
- بیدفاع: ناتوان از حمله
- بیدین: در نیویورک به کسی میگویند که به دین مسیح معتقد نیست و در قسطنطنیه به کسی که به دین مسیح معتقد است.
- پارتیبازی: برای خیر و صلاح حزب به مادر بزرگ خودمان پست و مقام بخشیدن
- تبریک: حسادت مودبانه
- تبعیدی: آنکه با اقامت در خارج به وطن خود خدمت میکند و سفیر هم نیست.
- تولد: اولین و هولناکترین بدبیاری
- جهنم : محل سکونت نویسندگان دائرةالمعارف
- دیکتاتور: رئیس یک جامعه که وبای استبداد را به طاعون هرج و مرج ترجیح میدهد.
- گدا: کسی که به یاری دوستان اعتماد کردهاست.
- متعصب: کسی که با شدت و شور به عقیدهای دل بسته است که شما آن را نمیپسندید.
- مشورت: درخواستن از دیگری که روشی را که شما اتخاذ کردهاید تایید کند.
- معذرت: گذاشتن بنای توهین بعدی
- مقبره: آخرین و مضحکترین جنون اغنیا
دنیای دیروز (خاطرات یک اروپایی)
دنیای دیروز خاطرات یک اروپایی است که آرامش و شادی وین و اتریش را در سالهای قبل از جنگ اول جهانی نشان میدهد. دنیای امنی که، لااقل برای اشتفان سوایگ و برخی دیگر، به معنای تضمینِ داشتـن آزادیهای شخصـی بود. خاطرات اشتـفان سـوایگ نور و سایههایی را نشان میدهد که بر فراز اروپا قرار داشت؛ تا زمانی که خورشید غروب کرد، هیتلر به قدرت رسید، اروپا برای دومین مرتبه درگیر جنگ شد و نویسنده «شاهد وحشتناکترین شکست عقل و وحشیانهترین پیروزی خشونت» بود. اشتفان سوایگ در دنیای دیروز، بیشتر از اینکه به سرنوشت خود بپردازد، اتفاقات آن دوران و سرنوشت یک نسل را تشریح میکند. وی در این کتاب از موضوعات شخصی فراتر میرود و مختصری از فضای معنوی جهان را در نیمۀ اول قرن بیستم به تصویر میکشاند.
سفیدبرفی باید بمیرد
شامگاه سپتامبرِ یازده سال قبل در دهکده کوچکی در حومه فرانکفورت، دو دختر هفده ساله بدون بر جا گذاشتن هیچ رد و نشانی ناپدید میشوند. دادگاه بنا بر شواهد و مدارک توبیاسِ بیستساله را در مورد قتل لورا و دوست زیبایش، استفانی، که سفید برفی هم نامیده میشود، مجرم تشخیص میدهد. توبیاس پس از گذراندن دوران محکومیت به خانه برمیگردد. اما تاریخ تکرار میشود. دختر زیبای دیگری ناپدید میشود. آیا پلیس این بار قادر به نجات جان قربانی خواهد بود. نله نویهاس ، نویسنده این اثر را پادشاه جنایینویسان لقب دادهاند و آثارش همواره در رده پرفروشترین کتابها قرار داشتهاند و اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی بسیاری بر اساس آنها ساخته شده است.
قطار شبانه ی لیسبون
پاسکال مرسیه
ترجمه: مهشید میرمعزی
قطار شبانه لیسبون (به آلمانی: Nachtzug nach Lissabon) را پیتر بیری با نام مستعار پاسکال مرسیه در سال ۲۰۰۴ نوشت که یکی از بزرگترین موفقیتهای او در عرصه نوشتن بود. مرسیه با انتشار این کتاب، وارد جرگه نویسندگان فلسفی شد که کتابهای آنها از اقبال خاصی برخوردار است و ۱٫۵ میلیون نسخه از این کتاب و ترجمه آن به ۱۵ زبان خود نمایانگر همین موضوع است.
مرسیه در سال ۲۰۰۶ جایزه ماری لوئیزه کاشنیتس و در ۲۰۰۷ جایزه گرینسانه کاوور را برای رمان قطار شبانه لیسبون از آن خود کرد. همچنین در همان سال نامزد بهترین کتاب اروپایی سال شد و مدال لیشتنبرگ دانشگاه گوتینگن را هم از آن نویسنده خود کرد. در سال ۲۰۱۰ دانشگاه لوتسرن، درجه دکتری افتخاری را به وی عطا کرد. بر اساس این رمان فیلمی تحت عنوان قطار شبانه لیسبون ساخته شده است.
داستان این رمان، روایتی است از زندگی معلمی که در وسط کلاس درس، مدرسه را ترک میکند و تصمیم میگیرد به لیسبون برود تا رد پای یک نویسنده اسرارآمیز را پیدا کند. به تدریج عمیقتر غرق یادداشتها و واکنشهای نویسنده میشود؛ یادداشتهایی که درباره تجربیات اساسی و عمیق زندگی هستند. به علاوه با افراد بیشتری ملاقات میکند که به شدت تحتتأثیر آن فرد خارقالعاده قرار داشتهاند؛ افرادی که گاه به چشم یک پزشک، شاعر یا مبارز جنبش مقاومت علیه دیکتاتور به او مینگریستهاند. و..
ماه نوامبر بود و هوا سرد و مهآلود. ما به طرف يكي از كافههايي رفتيم كه آن پايين در ميدان سن ماركو بود. شيشههاي كافه پوشيده و نور داخلشب خفه بود. ناگهان دستي كه دستكش داشت، شروع به تميز كردن شيشه كرد. دست زني بود كه حالا صورتش هم نمايان مي شد. دستش كه شيشه را تميز ميكرد، خاطرهاي در من زنده كرد كه خود را بين من و دنيا قرار داد. فكر كردم، حالا چيزي در وجودت شكفته ميشود كه عواقبي خواهد داشت.