به خاطر خواهرم
توي اولين خاطرهم سه سالمه و دارم سعي ميكنم خواهرم رو بكشم. بعضي وقتها اينقدر واضح يادم ميآد كه خارش دستم رو از روي روبالشي و نوك تيز دماغ خواهرم رو كف دستم حس ميكنم. هيچ شانسي در مقابل من نداشت، با اين حال باز موفق نشدم. بابام اومد داخل اتاق. بيدار شده بود چيزي بخوره. اون شب خواهرم رو نجات داد. من رو برگردوند توي تختم و گفت: «اين اتفاق ديگه هيچوقت نبايد بيفته.» بزرگتر كه شديم، انگار من وجود نداشتم، مگه توي مسائلي كه به خواهرم ارتباط پيدا ميكرد. وقتي روبهروم اون سمت اتاق خوابيده بود، نگاش ميكردم. سايه بلندي تختهامون رو به هم ميرسوند. راههاي پيش روم رو ميشمردم: سم ريختن توي غذاش، نگه داشتن سرش زير آب، اصابت صاعقه، و...
بیوه
در بخشی از این رمان میخوانیم:
«همیشه به این فکر میکردم چه حسی داره اگه رازها رو فاش کنم. بعضی اوقات خیالبافی میکردم و میشنیدم که میگم: «شوهر من روزی که بلا گم شده، دیدتش.» و یه حس آزادی بهم دست میداد، مثل یه ضربه به سر. اما نمیتونستم. میتونستم؟ منم به اندازهی گلن گناهکار بودم. حس غریبی بود که یه راز داشته باشی. مثل یه سنگ تو سینهم. من رو از نو به هم میریخت و هر وقت بهش فکر میکردم، حالت تهوع میگرفتم. دوستم لیزا هم دربارهی حاملگیش اینجوری حرف میزد ـ بچه همهجا رو فشار میدهدـ مقاومت بدنش رو پایین آورده بود. راز من هم همون بود. وقتی زیاد میشد، برمیگشتم به جین سابق و وانمود میکردم این راز، مال یکی دیگهس. اما وقتی باب اسپارکس بعد از دستگیری گلن، واسه بار اول ازم سؤال میپرسید، خیلی کمک نکرد.
حس میکردم دمای بدنم بالا رفته و صورتم سرخ شده، پوست سرم خراشیده میشد و عرق میکردم. باب اسپارکس به دروغم گیر میداد: «گفتین روزی که بلا ناپدید شد، چیکار میکردین؟»
نفسهام کوتاه شده بود و سعی کردم کنترلش کنم. اما صدام لو داد، مثل جیر جیر شده بود. وقتی به وسط جمله رسیدم، آب دهنم رو با سروصدای زیادی قورت دادم. من دروغ میگفتم، بدنم لو میداد.
گفتم: «آهان! صبح سر کار بودم... میدونین... باید چندتا هایلایت انجام میدادم.»
امیدوار بودم حرفهای راستی که بین دروغهام میزدم، متقاعدش کنه.
بعد از اون همهش سر کار بودم. توجیه، توجیه، انکار، انکار. باید هی آسونتر میشد، اما نمیشد. هر دروغی که میگفتم، ترشتر و بدتر میشد؛ مثل یه سیب کال که قیافه رو در هم میکشه و دهنت رو خشک میکنه.»