بازگشت
دوستانش اسم او را گذاشته بودند «زن پراكنده» چون هر تكه از وجودش به سوي كسي يا چيزي ميدويد: به سوي پسرهايش در آمريكا، شوهرش در تهران، خواهرش در كانادا، برادرش در آلمان، و دوستان نزديكش پخش و پلا در اطراف و اكناف جهان.خودش را با نگاه اين آدمها ميشناخت. حس ميكرد بدون اين ديگران كم و كسر دارد، مثل نشاني خانهاي كه اسم كوچه يا كد پستياش پاك شده باشد. تيزهوشي و حافظه آن وقتهايش را نداشت. اسم آدمها، فيلمها، و عنوان كتابها از يادش ميرفت. مطمئن بود اين فراموشي زودرس، اين حواسپرتي و سرگشتگي، به خاطر زندگي در جاييست كه جاي واقعي او نيست. بايد برميگشت اما... هزار بايد و نبايد و شايد به اين «اما»، به اين سه حرف كوچك، آويزان بود. اگر برميگشت و ميديد در شهر خودش هم غريبه است، اگر زبان دوستان قديمياش را نميفهميد و ميديد فبولش ندارند، اگر حرفهايي كه پشت سر اميررضا ميزدند حقيقت داشت؟ اگر اگر اگر... ماهسيما جواب درستي براي اين پرسشها نداشت. ايستاده بود سر دوراهي، دو نيمه، دودل. به اعتقاد من، تصوير روي جلد راهي است براي درك معنا و مفهوم داستان. تصوير روي جلد اين كتاب اثري است از شاگال. زني را نشان ميدهد كه پاهايش از زمين كنده شده، معلق در هواست. مثل ماهسيما كه همواره در عالم خيال و روياست. اما انگشتش متصل به مرديست كه روي زمين ايستاده ـ مردي شبيه به اميررضا. مردي با كت سبز و لبخندي بزرگ. ميخواهد به ما بگويد خوشبخت است. اما نيست. ما از زندگياش خبر داريم. نميتواند فريبمان بدهد.