در حال نمایش 4 نتیجه

نمایش 9 24 36

دویدن با کلاغ

35,000 تومان
لورالی هاتنباخ ترجمه: محمدمهدی قاسملو

زنی که عاشق نور بود

30,000 تومان
یوکو تسوشیما مترجم: نسیم صدیق

همان‌طور به پرسه زدن ادامه مي‌دادم و با خود فكر مي‌كردم كه چطور بيشتر اين آدم‌ها نويسنده‌هاي مشهوري بودند كه مدام كتاب‌هايشان را به هم تقديم مي‌كردند. بيشتر بچه‌هايي كه روزها با سر و صدا، آن اطراف مي‌دويدند و بازي مي‌كردند، شعرها و داستان‌هايي داشتند كه والدينشان به آنها تقديم كرده بودند و مي‌توانستم حدس بزنم كه فقط بعضي‌هايشان آن كتاب‌ها را خوانده بودند. مثل زن‌هاي مسني كه هر شب بعد از شام ساعت‌ها با هم حرف مي‌زدند. مي‌دانستم كه به جز تعداد خيلي كمي از آنها ديگر به عنوان دخترهاي جذاب با كفش‌هاي پاشنه بلند، تحت اسامي مثل دال، واو يا نون يا حتي اسم كوچكشان در كتاب‌ها ياد نمي‌شد. البته گاهي هم قضيه برعكس بود و گاهي هم زن‌ها در كتاب‌هايشان از مردها با پوشش معماوار حرف اول اسمشان ياد مي‌كردند. ولي اين مورد آخر كمتر اتفاق مي‌افتاد. طبق يك قانون نانوشته اين مردها همگي ناراحتي مزمن معده داشتند و در اتاق غذاخوري از رژيم‌هاي خاص پيروي مي‌كردند. بعضي شب‌ها هم مي‌رفتم پست‌خانه، به اين اميد كه خط مسكو باز باشد و بتوانم به ليدا اسنيگنا تلفن كنم، اما تلفن‌ها اغلب اشغال بودند. فقط در صورتي مي‌توانستي با اطمينان تلفن كني كه از روز قبلش نوبت مي‌گرفتي. ليدا زن جواني بود كه در مسكو ملاقات كردم، آن روز غم‌انگيزي هم كه مسكو را به سمت ريگا ترك كرده بودم، با من به ايستگاه قطار آمده بود. قبل از حركت قطار روي سكوهاي خيس از باران قدم زديم، زوج هاي مسافر زيادي توي ايستگاه بودند. او در حالي كه سعي مي‌كرد به چشم‌هاي من نگاه نكند، گفته بود برايش سخت است كه با خارجي‌ها وقت بگذراند، به خصوص خارجي‌هاي اهل كشورهاي خيلي دور ...

سپیده دم خدایان شرقی

40,000 تومان
اسماعیل کادار ترجمه: آزاده رجائی

همان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور به پرسه زدن ادامه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دادم و با خودم فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم كه چطور بيشتر اين آدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها نويسنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مشهوري بودند كه مدام كتاب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هايشان را به هم تقديم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. بيشتر بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هايي كه روزها با سروصدا، آن اطراف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دويدند و بازي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند، شعرها و داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هايي داشتند كه والدينشان به آنها تقديم كرده بودند و مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانستيم حدس بزنيم كه فقط بعضي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هايشان آن كتاب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را خوانده بودند. مثل زن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مسني كه هر شب بعد از شام ساعت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها با هم حرف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدند. مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستم كه بجز تعداد خيلي كمي از آنها ديگر به عنوان دخترهايي جذاب با كفش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاي پاشنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بلند، تحت اسامي مثل دال. واو يا نون يا حتي اسم كوچكشان در كتاب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها ياد نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. البته گاهي هم قضيه برعكس بود و گاهي هم زن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در كتاب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هايشان از مردها با پوشش معماوار حروف اول اسمشان ياد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. ولي اين مورد آخر كمتر اتفاق مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌افتاد. طبق يك قانون نانوشته اين مردها همگي ناراحتي مزمن معده داشتند و در اتاق غذاخوري از رژيم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاي خاصي پيروي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. بعضي شب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتم پستخانه، به اين اميد كه خط مسكو باز باشد و بتوانيم به ليدا اسنگينا تلفن كنم. اما تلفن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها اغلب اشغال بودند. فقط در صورتي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانستي با اطمينان تلفن كني كه از روز قبلش نوبت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتي. ليدا زن جواني بود كه در مسكو ملاقات كردم. آن روز غم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگيزي هم كه مسكو را به سمت ريگا ترك كرده بودم، با من به ايستگاه قطار آمده بود. قبل از حركت قطار، روي سكوهاي خيس از باران قدم زديم. زوج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مسافر زيادي توي ايستگاه بودند. او در حالي كه سعي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد به چشم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاي من نگاه نكند، گفته بود برايش سخت است كه با خارجي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها وقت بگذراند. بخصوص خارجي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاي اهل كشورهاي خيلي دور.

هبوط شهر سنگی

14,000 تومان
اسماعيل كادار سپيده صادقي "در فضاي مه‌آلودي مي‌ديد روي تخت جراحي دراز كشيده و جراحي كه مي‌خواهد عملش كند، خودش است. اما بيشتر از اين از حالت چهره جراح شگفت‌زده شد. نمي‌توانست بفهمد آيا خودش را شناخته يا نه؟ حتي مي‌خواست بگويد - منم، خودت، مرا نمي‌شناسي؟ - جراح ماسكش را از چهره برداشت و لبخند مرموزي زد. گويا بيمارش فقط فردي‌ست كه شايد قبلا او را جايي ديده است. گرامتو باز مي‌خواست بگويد - مراقب باش، كمي آرام‌تر، نمي‌بيني من خودت هستم؟ - جراح دوباره ماسكش را به چهره زد. گرامتو ديگر نمي‌توانست درست حالت چهره‌اش را تشخيص دهد. لحظه‌اي فكر مي‌كرد بسيار مراقب اوست و لحظه‌اي ديگر نمي‌توانست حتي توقع كوچك‌ترين رحم و شفقتي از او داشته باشد. باز هم مي‌خواست حرف بزند اما داروهاي بيهوشي اجازه نمي‌دادند. چهره ماسك بي‌رحم‌تر و خشن‌تر شد. گويا مي‌گفت - حالا زندگي تو در دستان من است. خواهي ديد با آن چه مي‌كنم. - چطور ممكن است؟ خودش خودش را شكنجه مي‌كرد! ماسك خم شد. قبل از ايجاد اولين برش در بدنش به آرامي گفت - مگر نمي‌داني بزرگ‌ترين دشمن آدمي خود اوست؟"