بازگشت پنهانی به شیلی
پاییز پدرسالار
هر چه طول عمر بيشتر باشد، باز هم انسان تصور ميكند كارهاي بسياري را هنوز انجام نداده است و بايد فرصت بيشتري اعطا شود تا مسئوليتها را به انجام برساند. ...و ماجراي پدر سالار نيز، اين گونه است. به راستي كسي نميدانست و نميداند او چند سال زندگي و چند سال فرمانروايي كرد. عدهاي بر اين باور بودند كه او 3 بار ظهور ستاره دنبالهدار را كه در هر سده يك بار پديدار ميشود، ديده است، ولي نه تنها شخص پدر سالار، كه همه مردم كشورش، فقدان او را دور از انصاف ميدانستند. او ناجي كشور بود و تا آخرين لحظات زندگي كوشيد حرمت چنين لقبي را پاس دارد و وجاهت ملي خود را حفظ كند. هر چند قدرتهاي بزرگ منطقهاي از هجومهاي متوالي و استفاده از ترفندهاي گوناگون را در برنامه داشتند و در مواردي او را به استيصال كشاندند، ولي موفقيت چنداني، جز انتقال دريا، به دست نياوردند.
پاییز پدرسالار
پاییز پدرسالار (به اسپانیایی: El otono del patriarca) رمانی است نوشته گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۷۵.
داستان کتاب به وقایع تاریخی دوران دیکتاتوری فرانسیسکو فرانکو در اسپانیا، آناستازیو سوموزا، و رافائل تروخیو در جمهوری دومینیکن بسیار نزدیک است.
«آدم هر چه بیشتر قدرت به دست بیاورد، تشخیص این که چه کسی با اوست و چه کسی بر او، برایش دشوارتر میشود. هنگامی که به قدرت کامل دست یافت، دیگر تماس او با واقعیت به کلی قطع میشود و این بدترین نوع تنهایی است. شخص دیکتاتور، شخص بسیار خودکامه، گرداگردش را علائق و آدمهایی میگیرند که هدفشان جدا کردن کامل او از واقعیات است. همهچیز دست به دست هم میدهند تا تنهایی او را کامل کنند.»
گابریل گارسیا مارکز
خزان خودکامه
خزان خود كامه رماني است از گابرياگارسيا ماركز كه درباره ژنرال پيري است كه بين 107 و 232 سال دارد و 5هزار بچه نامشوع به دنيا آورده است.ديكتاتوري شكاك و هذيانگو كه بر كشور استوايي كوچكي در منطقه كارائيب فرمان ميراند و تن تنهايش را در كاخ فرسودهاي آلوده به تاپاله و فضله حيوانات به اين سو و آن سو ميكشد.اين رمان كه هجونامهاي تلخاي ز زندگي ديكتاتورهاي آمريكا جنوبي است،سبك نگارش خاصي دارد.و باهمه آثار گابريل گارسياماركز فرق دارد متن بدون جدا كردن پاراگرفها از يكديگر و تقريبابدون فواصل لازم دنبال ميشود.جملههاي طولاني گاه تا يك فصل فقط با ويرگول از هم جداشدهاند.
زنده ام که روایت کنم
نام نویسنده : گابریل گارسیا مارکز
نام مترجم : کاوه میر عباسی
زندهام که روایت کنم، بیشک، یکی از کتابهای انگشتشماری است، که طی دههٔ گذشته، میلیونها نفر از شیفتگان ادبیات ناب و والا چشم به راهش بودهاند: بازآفرینی موجز دوران سرنوشتساز زندگی گابریل گارسیا مارکز. در این روایتِ پرشور، نویسندهٔ نامدار کلمبیایی و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات در 1982 خاطرات دوران کودکی، نوجوانی و نخستین سالهای جوانیاش را، با صداقتی بینظیر، به خواننده پیشکش میکند؛ سالهایی که تخیل بارورش را غنا بخشیدند و زمینهساز پدیداری برخی از برجستهترین و ماندگارترین داستانهای کوتاه و رمانهای زبان اسپانیایی شدند، که از جایگاه و اهمیتی بنیادین و اساسی برخوردارند.
متنی که عرضه میشود، رمان یک زندگی است که از ورای صفحاتش گارسیا مارکز، با نثر شگفتانگیزش، پرسوناژها و ماجراهایی را متجلی میسازد که شاهکارهایی همچون صدسال تنهایی، عشق در سال وبا، پاییز پدرسالار، کسی برای سرهنگ نامه نمینویسد و ... را انباشتهاند.
برای علاقهمندانِ این نویسندهٔ سترگ، زندهام که روایت کنم، اثری است ضروری؛ زیرا بر دنیای داستانی مارکز پرتویی روشنیبخش میافکند و امکان رهیافتی نوین به جهان خیالیِ یکی از بزرگترین داستاننویسان معاصر را فراهم میسازد.
شب مینا
در ميان تنى چند از نويسندگان دنيا كه به دريافت جايزه نوبل در ادبيات نايل آمدهاند، گابريل گارسيا ماركز، شايد تنها نويسندهاى باشد كه هر كتاب تازهاش، بىدرنگ به زبانهاى زنده دنيا ترجمه مىشود و به نقد درمىآيد و خوب يا بد، نام او و نام امريكاى لاتين را بار ديگر بر سر زبانها مىاندازد. ديگر نويسندگان، پس از ايراد سخنرانى در مراسم دريافت جايزه نوبل، انگار ناگهان از نفس مىافتند و آثار تازهاى كه در سطح جهانى بدرخشد يا دستكم برتر از آثار پيشينشان باشد، خلق نمىكنند. بهطور مثال، رماننويس امريكايى، سال بلو، بعد از دريافت جايزه نوبل در 1976، ديگر اثر برجستهاى نيافريد و در خود امريكا هم ديگر كمتر نامش بر سر زبانهاست.
مجموعه داستان «شب مينا» مجموعه دوازده داستان كوتاه است كه پس از انتشار، بىدرنگ به زبانهاى زنده دنيا ترجمه و منتشر شده است. ترجمه اين كتاب به زبان فرانسه، عنوان «دوازده داستانِ كوتاه سرگردان» نام گرفته است.
همانطور كه ماركز خود در پيشگفتار كتاب مىگويد، بسيارى از اين داستانها را پس از انتشار در نشريههاى ادبى، بار ديگر بازنويسى كرده است و لاجرم متن بعضى از داستانهاى اين كتاب، با داستانهايى كه قبلا در جاهاى ديگر منتشر شده، تفاوتهايى دارد. از آن گذشته، سليقه مترجمان مختلف نيز در برگرداندن داستانها، كمابيش تفاوتهايى در متن ترجمه پديد آورده است.
«شب مينا»، كتابى كه اكنون در دست داريد، از روى ترجمه انگليسى اديت گراسمن از متن اسپانيايى، به فارسى برگردانده شده است.
«شب مينا» تقريبا همزمان با ترجمه كتاب به زبانهاى زنده دنيا، با چند ماهى تأخير به فارسى ترجمه شده است.
گابريل گارسيا ماركز در اين كتاب، شيوهاى نوين از روايتپردازى به دست داده و همانطور كه خود گفته است، چندين سال متمادى در جستوجوى زبان و بيان و ساختار داستانى تازهاى كوشيده است، و اين خود مىتواند يكى از رازهاى توفيق نويسندهاى پرآوازه باشد كه با هر كتاب تازهاش، حادثهاى در عرصه ادبيات جهان آفريد.
سفر بخیر، آقاى رئیس جمهور 27 سَنت 63 زیباى خفته و هواپیما 83 خوابهایم را مىفروشم 91 من فقط آمدم که تلفن کنم 101 ارواحِ ماه اوت 123 ماریا دوس پرازِرِس 127 هفده مرد انگلیسى مسموم 147 ترامونتانا 165 تابستانِ خوشِ دوشیزه فوربِس 173 روشنایى مثل آب است 191 ردِ خونِ تو بر برف 197 شبِ مینا 225 چشمهاى سگِ آبىرنگ 233 تلخکامى سه خوابگرد 243 در رثاء خولیو کور تزار 249 کسى که گلهاى رُز را در هم ریخت 255صد سال تنهایی (متن کامل)
عشق در روزگار وبا
نگاه ناخدا به سمت فرمينا داثا چرخيد و بر پلكهايش نخستين بارقههاي يخچههاي زمستاني را تشخيص داد. سپس فلورنتينو آريثا را برانداز كرد، با سلطه خللناپذيرش بر خويش و عشق تهورآميزش، و ترديدي دير هنگام گريبانش را گرفت كه باعث هراسش شد: آنچه حد و مرز نميشناسد زندگي است نه مرگ. ازش پرسيد: "خب، جنابعالي خيال ميكنيد تا كي ميتوانيم اين رفت و برگشت مرده شور برده را ادامه بدهيم؟ " فلورنتينو آريثا پاسخ را از پنجاه و سه سال و هفت ماه و يازده روز پيش - به اضافه شبهايشان - آماده در آستين داشت. گفت: "تمام عمر". «عشق در روزگار وبا» روايت بيش از نيم قرن شيدايي است كه تاماس پينچون دربارهاش با وجد ميگويد: "واقعا محشر است...".
گزارش یک مرگ
نام نویسنده : گابریل گارسیا مارکز
نام مترجم : لیلی گلستان
ظهر روزی از ماه اوت،در حالی که با دوستانش گلدوزی میکرد،حضور کسی را در نزدیکی خانه اش حس کرد.لازم نبود سرش را بلند کند تا بداند که آمده به من گفت:چاق شده بود موهایش بفهمی نفهمی ریخته بود،برای نزدیک دیدن محتاج عینک بود.اما خودش بود.به خداوندی خدا خودش بود!دیوانه شده بود.حتما مرد هم فکر کرده بود که او هم پیر شده،اما مرد،بر خلاف دختر،فاقد ذخیره ی عشقی بود که باعث تحمل میشد پیراهنش از عرق خیس شده بود،مثل همان بار اول روز جشن خیریه،همان کمربند و همان کیف های چرمی درز شکافته ی سگگ نقره ای را داشت.با یار دوسان رومان بی اینه به باقی کسانی که گلدوزی میکردند و مبهوت مانده بودند اهمیتی بدهد،یک قدم جلو آمد.کیف هایش را روی چرخ خیاطی انداخت و گفت:خب من آمدم.