حالا نه! اینجا نه!
اری دلوكا
ترجمه: نهال محذوف
اری دلوکا (Erri De Luca) رماننویس و شاعر ایتالیایی که کتاب مونتهدیدیو اثر او برنده جایزه فمینا شدهاست.
اردی دلوکا اهل ناپل است. هجده سال بیش نداشت که به رم رفت و از اواسط سالهای هفتاد عضو فعالان گروه چپ افراطی «نبرد مدام» شد و به کارهای فیزیکی علاقه نشان دارد؛ بنایی حرفهٔ مورد علاقه اش بود و سالهای زیادی جادههای ایتالیا و اسپانیا را برای گذران زندگی با کامیون پیموده و حتی در طی سالیان جنگ یوگوسلاوی راننده ماشین امداد بوده و به مردم بوسنی کمک میکرده و البته با این همه نویسندگی را هم از سن بیست سالگی آغاز کردهاست.
«حالا نه، اینجا نه» اولین کتابی بود که موفق شد سال ۱۹۸۹ در ایتالیا منتشر کند و پس از آن کتابهای بسیاری نوشتهاست که اغلب آنها توسط انتشارات معروف «گالیمار» به فرانسه ترجمه شده و با اقبال خوبی چه در ایتالیا و چه در فرانسه روبرو بودهاند. «نامه به فرانچسکو»، «ابری مثل فرش»، «اسید، رنگین کمان»، «بالا دست چپ»، «تو، مال من» و «سه اسب» از مهمترین این آثار است.
از كتاب :
تا آن زمان که سو به چشمانش بود، پدرم عکس گرفت. یک گنجه کامل پر شد از عکسهایی که در موقعیتهای خاص و معمولی از ما گرفته بود. فقط ده سال طول کشید؛ نه بیشتر. و نتیجهاش این بود که از اوج سلامتی به از دست دادن کامل بینایی سقوط کرد. این تنها برههای از زندگیم است که از کوچکترین جزئیاتش کلی مدرک باقی مانده، شاید تنها دورهای که توانستم فراموش کنم. آلبوم و گنجینههای عکس به حافظهام کمکی نمیکنند، بلکه جایگزینش میشوند.
سالهای بین نه تا نوزده سالگی من دوران عوض کردن محله بود. آن زمان که به محلهای بهتر نقل مکان کردیم و فقر به یکباره همراه با کودکی به پایان رسید. در خانه جدید و زیبایمان دیگر کسی درباره وضعیت قبلی، آن خیابانهای سرازیری، آب باران که به آشپزخانه نشت میکرد و صدای جیغ و فریادی که از کوچه به گوش میرسید حرفی نزد.
قبلاً کجا زندگی میکردیم؟ در یک شهر دیگر. آنجا هم مردم به همین گویش صحبت میکردند اما مخروبهای بود در ته پرتگاهی که برای رسیدن به آن باید از یک رشته پله شکسته و درب و داغان پایین میرفتی.
ما به گویش ناپلی حرف نمیزدیم. مادر وپدرم با زبان ایتالیایی از خود در برابر فقر و محیطی که درآن بودیم دفاع میکردند. خیلی تنها بودند. دوست و آشنا را به خانه دعوت نمیکردند. آن خانه کوچک جایی برای پذیرایی از مهمان نداشت. جنگ دار و ندارشان را از بین برده بود. وقتی که تمام شد، تمام مکنت پیشینشان را از دست داده بودند. زن و شوهری بودند که حتی پول نداشتند که «برای تمدد اعصاب به تعطیلات بروند.» این عبارت سرشار از غیظ و نفرت را من بارها به عنوان نمادی از آن سالهای آزگار و سخت از زبان آن دو شنیدم.
سرانجام تغییراتی که آن همه آرزویش را داشتند و به خاطرش مقاومت کرده بودند، اتفاق افتاد.