جهان معرفی و نقد كتاب

معرفی کتاب الهیات سیاسی امروز: ۱۰۰ سال پس از کارل اشمیت اثر میچل دین

تقریباً ۱۰۰ سال از زمانی که کارل اشمیت در کتاب کلاسیک الهیات سیاسی (۱۹۲۲) تعریف بحث برانگیز خود از حاکم را به عنوان کسی که در مورد استثناء تصمیم می گیرد می گذرد. این کتاب که در زمان بحران نوشته شده است، به دنبال ایجاد نهاد حاکمیت است، نه از درون یک ماشین حاکمیتی دولت که در شرایط عادی کار می کند، بلکه بیشتر به عنوان حداقل شرط نظم دولتی در لحظه فروپاشی دولت است. این کتاب از قبل در زمان انتشارش غیرقابل توصیف به نظر می رسید. اشمیت مخالف عقیده رایج ماکس وبر، سکولاریزاسیون ادعایی موجود در جوامع مدرن را توهم می دانست، و در مقابل عقیده داشت که مفاهیم سیاست مدرن منعکس‌کننده متافیزیکی است که از مسیحیت و کلیسا سرچشمه می‌گیرد. با این وجود، مفهوم الهیات سیاسی در سال‌های اخیر به‌عنوان حوزه‌ای برای تحقیق در فلسفه و نیز نظریه سیاسی احیا شده است، زیرا مطالعات در زمینه‌های فرعی الهیاتی سیاست، اقتصاد و جامعه‌گرایی افزایش یافته است.

*************************************************************

کارل اشمیت مقاله خود را در مورد الهیات سیاسی با بحث درباره حاکمیت آغاز می کند. همانطور که او به طور معروف شروع می کند، “حاکم کسی است که در مورد استثنا تصمیم می گیرد.” این همه دقیقاً چه چیزی را شامل می شود؟

تعریف اشمیت مبنی بر اینکه حاکمیت کسی است که در مورد استثنا تصمیم می گیرد یکی از معروف ترین جملات تمام فلسفه سیاسی مدرن است. در واقع، تقریباً ۱۰۰ سال گذشته فلسفه سیاسی و نظریه سیاسی انتقادی (به ویژه در فرانسه، آلمان و ایتالیا) با طرح کلی اشمیت از حاکمیت دست و پنجه نرم کرده است. برخی از نام‌های معروفی که درک اشمیت را مورد توجه قرار داده‌اند و انتقاد کرده‌اند عبارتند از: میشل فوکو، ژاک دریدا، هانا آرنت، لئو اشتراوس، و جورجیو آگامبن. منظور اشمیت از حاکمیت و استثنا دو چیز است: (۱) استثنا یک لحظه سیاسی است که حاکمیت می تواند نظم قضایی («حکومت قانون») را در «وضعیت اضطراری» (اصطلاحی که برای انگلیسی زبانان آشناتر است) به حالت تعلیق درآورد. و (۲) تصمیم بگیرید که چه کسی شامل و (مهمتر از آن) در آن نظم قضایی مستثنی شده است. بنابراین، حاکم کسی است که بر خود نظم فقهی تسلط مطلق داشته باشد و این اختیار را داشته باشد که چه کسانی مشمول و چه کسانی از این حکم مستثنی شوند. (مثل این که چگونه خدا تصمیم می گیرد که چه کسی را به بهشت بپذیرد و چه کسی را با پایبندی به مضمون مفاهیم سیاسی به عنوان اصول الهیات سکولار شده به جهنم بفرستد.)

نظم حقوقی، برای مختصر و روشن نگه داشتن مسائل، هنجار حقوقی سیاسی است که جوامع بر اساس آن بنا شده اند. به عبارت دیگر: قرارداد اجتماعی یا هر مبنای قانونی که جامعه را آگاه می کند.

علاوه بر این، اشمیت معتقد است که تصمیم گیری در مورد وضعیت استثنایی سیاسی یا زندگی سیاسی است. یعنی تمام نظم سیاسی بر این اساس است که یک بدن چگونه باید سازماندهی شود (politeia). آن لحظه استثنا پایه و اساس سیاست است نه خود نظم مستقر قانون، زیرا همه قوانین برای شروع در لحظه استثنا ایجاد می شوند. همانطور که اشمیت در مفهوم سیاسی توضیح می دهد، تمام سیاست ها بر اساس تمایز «دوست و دشمن» استوار است. به عبارت دیگر: چه کسی در بدن است و چه کسی خارج از بدن. (جورجو آگامبن، در اثر بزرگ خود Homo Sacer، تعریف اشمیت از حاکمیت، پارادوکس حاکمیت، و تمایز دوست و دشمن و ریشه در آن اندیشه سیاسی و انسان‌شناسی یونان و روم باستان را می‌پذیرد.) کسانی که درون بدن هستند، هستند. اعضای کامل” با “حقوق” در حالی که آنهایی که خارج از بدن هستند، “غیرعضوهایی” هستند که “هیچ حقوقی” نسبت به قانون اساسی آن بدنه ای که خارج از آن هستند، ندارند (اشمیت، همانطور که برخی ادعا می کنند، انسان ها را انکار نمی کند. اصلاً هیچ حقی دارند؛ او این دیدگاه را بیان می کند که افراد غیرشهروندی در چارچوب یک نظم اساسی که به آن تعلق ندارند، هیچ حقوق قانونی ندارند.

اشمیت استدلال می کند که الهیات مکانیکی، که بر مشروطیت مکانیکی (مثلاً لیبرالیسم) تأثیر گذاشت، مخالف امر سیاسی است، زیرا خود را جهانی معتبر می داند و بنابراین از تصمیم استثنایی که اولین بار جوامع شکل گرفته اند اجتناب می کند (مثلاً «همه» عضو هستند، بنابراین از این امر اجتناب می شود. سؤالات اساسی سیاست – در اصل، ما غیرسیاسی می شویم و به مرور زمان فقط برای اهداف مصرف گرایانه زندگی می کنیم). همانطور که او در مقاله چهارم خود می گوید، لیبرال ها پادشاه (یا رئیس جمهور مرکزی) را می خواستند که توسط پارلمان تضعیف شود. آنها یک حاکم غایب می خواستند، همانطور که دئیسم خدای غایب را می خواست. صرفاً شخصیتی بود که هیچ قدرتی بر یا در درون نظم حقوقی که او حاکم اسمی آن است نداشت. هدف یک جامعه، و سیاست در مورد اجتماع است، بسیار ساده است: چه کسی شامل و چه کسی طرد می شود. و یک جامعه (مثلاً ملت) به اعضای خود بیش از غیرعضوها توجه دارد. به این ترتیب اشمیت با هگل موافق است که شهروندی بالاترین تجلی عینی «زندگی اخلاقی» است که می توان برای آن تلاش کرد. دیدگاه لیبرال چیزی است که در نهایت مفهوم حاکمیت را به کلی از بین می برد.

(دوباره، “الهیات سیاسی” را می بینیم که اشمیت در مقاله سوم خود “الهیات سیاسی” در مورد آن صحبت می کند، جایی که استقرار نظم حقوقی مانند خداست که جهان را خلق کرده است – از این رو خدا حاکم است زیرا او تصمیم به تأسیس دارد و همینطور نیز. رئیس بدنه سیاست حاکم است زیرا اوست که تصمیم به تعلیق نظم فقهی گرفته است.علاوه بر این، حاکم در الهیات به معجزه نیز شباهت دارد، زیرا معجزه آن چیزی است که قوانین طبیعت را به حالت تعلیق در می آورد تا تحقق یابد. چرا رئیس سیاسی حاکم است زیرا می تواند قوانین هنجار و غیره را تعلیق کند.)

پس اشمیت به سرعت وارد پارادوکس حاکمیت می شود. او تصمیم می گیرد که آیا یک وضعیت اضطراری شدید وجود دارد یا خیر و همچنین برای از بین بردن آن چه باید کرد. اگرچه او خارج از نظام حقوقی معتبر است، اما با این وجود به آن تعلق دارد، زیرا این اوست که باید تصمیم بگیرد که آیا قانون اساسی باید به طور کامل تعلیق شود یا خیر.» بنابراین، حاکمیت در درون و بیرون خود نظم قضایی وجود دارد. او در درون آن وجود دارد زیرا او رئیس نظم است. اما چون رئیس دستور است می تواند آن را معلق کند. با داشتن قدرت تعلیق دستور – که تصمیم در مورد استثنا است – حاکمیت خارج از دستور نیز وجود دارد. (مثل اینکه خدا متعالی است و بنابراین در خارج از جهان وجود دارد، اما هر از چند گاهی از طریق معجزه یا تجسم در مسیحیت به جهان نفوذ می کند.)

برای برخی گیج‌کننده‌تر، وضعیت استثنایی اشمیت اساساً حق وجود دولت در برابر نیروهایی است که موجودیت آن را تهدید می‌کنند. اشمیت معتقد است که دولت-ملت بالاترین تجلی جامعه سیاسی یا به اصطلاح هنجار حقوقی است: «وجود دولت دلیلی بی‌تردید بر برتری آن بر اعتبار هنجار حقوقی است. تصمیم خود را از همه پیوندهای هنجاری رها می کند و به معنای واقعی مطلق می شود. دولت قانون را در استثناء بر اساس حق حفظ خود به تعلیق می‌اندازد که برخی می‌گویند.» اشمیت استدلال می کند که وزن تاریخ، مشروعیت دولت-ملت را به ما نشان می دهد.

اشمیت همچنین در مورد هابز و لاک زیر بینی ما صحبت می کند. اشمیت، با نگاه کردن به حجاب لیبرال، ادعا می کند که در تسلیم حاکمیت در وضعیت طبیعی (که این حاکمیت تصمیم گیری بود که چه کسی را بکشیم و چه کسی را در جنگ همه علیه همه ببخشیم) به قرارداد اجتماعی ( دولت) به این معنی است که حق حفظ خود (تنها “قانون طبیعت” به گفته هابز و لاک) از انسان ها به دولت منتقل شده است. بنابراین، “دولت مستقل” کنترل می کند که چه کسی زنده است و چه کسی می میرد، “دولت مستقل” تصمیم می گیرد که چه کسی عضو مشترک المنافع است و چه کسی نیست، “دولت مستقل” تصمیم می گیرد برای حفظ خود از قانون حفظ خود پیروی کند و بنابراین حق دارد هر کسی را که تهدیدی برای موجودیت دولت تلقی می شود بکشد. با وجود تمام صحبت‌هایی که در لیبرالیسم درباره «حقوق فردی» و «حاکمیت فردی» می‌شود، این آشکارا نادرست است. شاید ما فقط باید به کانادا یا انگلیس نگاه کنیم تا شاهد کنترل کامل دولت بر زندگی فردی باشیم که در آن دولت واقعاً تصمیم می‌گیرد چه کسی زندگی کند و چه کسی بمیرد و مردم چه چیزی بگویند و نگویند.

اما ممکن است بپرسید حاکمیت کیست؟

برای اشمیت، حاکم جمهوری وایمار رئیس جمهور رایش بود. یا رئیس دستگاه اجرایی سیاسی (به احتمال زیاد حاکم است زیرا مجریه کسی است که تصمیم می گیرد). در لاک نیز به این نکته اشاره شده است که در آن قدرت فدرال به مرور زمان در دستان مجریه متراکم می شود. قوه مقننه و دادگاه های قضایی وجود دارد، این درست است، اما حاکمیتی ندارند. رئیس‌جمهور کسی است که قدرت را برای تعلیق هنجارهای قانونی در مواقع بحرانی یا اضطراری شدید روی او گذاشته است. اشمیت معتقد است که این امر در طول تاریخ نیز رخ داده است.

برای مثال، آمریکایی‌ها می‌توانند به قانون بیگانه و فتنه تحت نظر آدامز، یا تعلیق Habeas Corpus توسط لینکلن در طول جنگ داخلی، یا قدرت‌های اجرایی قانون میهن پرستی ایالات متحده آمریکا و غیره فکر کنند. قوه مقننه و قوه قضاییه با قوه مجریه همراهی می کنند زیرا فقط یک تعلیق موقت است. هنجار پس از رسیدگی به استثناء بازیابی می شود. بنابراین، “همه قوانین قانون وضعی هستند.” این به این دلیل است که دولت، مانند خدا، می تواند به نظم طبیعی نفوذ کند و نظم طبیعی را به حالت تعلیق درآورد (این همان چیزی است که “معجزه” نامیده می شود). به عبارت دیگر، قانون ثابت و شکست ناپذیر نیست. همیشه چیزی بالاتر از قانون وجود دارد. در الهیات قدیم این خدا بود. در مدرنیته این دولت است.

بنابراین، همه روسای جمهور واقعاً «دیکتاتور» به معنای سنتی رومی کلمه هستند. آنها حق دارند دستور قضایی را به حالت تعلیق درآورند (یا منصوب شوند و سپس مانند جمهوری خواهی روم باستان حکم را به حالت تعلیق درآورند) به نام نجات نظم از نابودی آشکار. «دیکتاتور» اشمیت که او در مقاله‌اش «درباره دیکتاتوری» توضیح داد، «دیکتاتور» به معنای کاملاً منفی نیست، همانطور که امروز بلافاصله به این اصطلاح فکر می‌کنیم (مثل محدود کردن همه آزادی‌ها و رئیس‌جمهور در یک سیستم توتالیتر). اشمیت استدلال می کند که همه حاکمان سیاسی بر اساس قدرت و تعریف دیکتاتور هستند. چه در یک «دموکراسی» یا «جمهوری» یا یک دولت تک حزبی زندگی کنید، اگر در یک کشور مستقل با یک نهاد سیاسی مستقل که قادر به اتخاذ تصمیمات استثنایی باشد، واقعاً تحت یک دیکتاتوری زندگی می کنید. در واقع، اشمیت تا آنجا پیش می رود که القا می کند که یک دولت-ملت مستقل نمی تواند وجود داشته باشد مگر اینکه در قانون اساسی خود مفاد دیکتاتوری را داشته باشد یا در قانون اساسی خود ذکر شده باشد. (این رفتار او با ماده ۴۸ قانون اساسی وایمار است.) بنابراین، در واقعیت، رئیس جمهور که قدرت دیکتاتور را دارد مانند خداست. مردم حاکم نیستند، فقط رئیس جمهور است (مثل اینکه چگونه فقط خدا حاکم است و ما تابع او هستیم – از این نظر رئیس قوه مجریه «خدای» روی زمین است).

اشمیت در چهارمین مقاله خود درباره الهیات سیاسی به مفهوم حاکمیت به عنوان لحظه تصمیم گیری بازمی گردد. در دیکتاتور و دیکتاتوری است که اشمیت شاهد به ثمر نشستن بدنه حاکمیت و حاکمیت سیاسی است. دیکتاتور قادر است از همه مشکلات بوروکراسی و “بحث” واهی در هر جامعه لیبرال (که باعث فلج شدن و توانایی اقدام قاطع در هنگام بروز مشکلات می شود) دور بزند و تصمیمات لازم را برای دست نخورده نگه داشتن و پایدار نگه داشتن جامعه (یا تداوم) اتخاذ کند. خود را به آینده از آنجایی که حاکمیت دغدغه اصلی اشمیت است، هر کسی یا هر سیستمی به بهترین وجه تضمین می کند که حاکمیت راهی است که باید طی کرد.

حاکمیت نیز با مسائل مربوط به ماهیت انسان گره خورده است. مردان خوب هستند یا بد؟ همانطور که اشمیت تاریخ اندیشه را بررسی می کند، کسانی که طبیعت انسان را بد (یا فاسد یا به آسانی فاسد شدنی) می دانند، استدلال می کنند که انسان در طبیعت فاسد خود به حکومت نیاز دارد. بنابراین، حکمرانی خوب است، زیرا به انسان کمک می کند تا به فطرت بهتر خود هدایت شود. اگر انسان خوب است، پس همه ساختارهای حکومت شر هستند، زیرا خیر طبیعی انسان را فاسد می کنند. مسئله خیر یا شر انسان به پیامدهای رادیکال می‌انجامد: انسان به‌عنوان حاکمیت خودمختار یا ملت با ساختارها و نظام‌های سیاسی و حقوقی‌اش به‌عنوان حاکمیتی که در آن انسان، در درون نظام مذکور، «حاکمیت» دارد، تنها تا آنجا که کشورش حاکم است. اینجوری بزار اگر ملتی که در آن زندگی می کنیم بی حرکت باشد و هیچ کنترلی بر توانایی خود در تصمیم گیری استثنایی نداشته باشد، آیا ما (به عنوان افراد) واقعاً دارای حاکمیت هستیم یا تا زمانی که کشور ما قدرت تصمیم گیری در مورد استثنا را دارد، در جامعه مدنی حاکم هستیم؟

علاوه بر این، لازم است تاکید کنم که اشمیت فی نفسه ضد وایمار نبود، به ویژه وقتی در دهه ۱۹۲۰ می نوشت. او وایمار را کشور مشروع ملت آلمان می دانست. بنابراین، او می‌خواست حفظ خود وایمار را در برابر دشمنان دولت آلمان تضمین کند – خواه آنها لیبرال‌های خارجی (انگلیسی و آمریکایی)، کمونیست‌های خارجی (روس‌ها) و یا حتی چپ‌های افراطی داخلی و راست‌گرایان باشند. موضوع پیوستن اشمیت به حزب نازی برای ورود به اینجا بسیار پیچیده است، اما منطقاً از اعتقاد او به اهمیت حاکمیت و تصمیم گیری سرچشمه می گیرد (حاکمیت کسی است که در مورد استثناها تصمیم می گیرد). با این وجود، از نظر اشمیت، تمام نکته حاکمیت، حق دولت برای حفظ خود است. علاوه بر این، اشمیت معتقد بود که «ملت» (مردم) و دولت به سمت تکینگی حرکت کرده‌اند که در آن ملت و دولت با هم ترکیب شده‌اند (و این برای همه مردم و دولت‌هایشان صادق است).

در پایان اشمیت همچنین مدعی است که یک دولت-ملت نمی تواند مستقل باشد مگر اینکه قدرت تصمیم گیری در مورد استثناء را داشته باشد. این ما را به دومین نکته از تعریف اشمیت از حاکمیت در محدوده امر سیاسی بازمی گرداند. دولت ملتی که قدرت تصمیم گیری در مورد اینکه چه کسی را شامل شود، اما مهمتر از آن، چه کسی را از بدنه خود حذف کند را ندارد، یک دولت ملت است که دیگر حاکمیت ندارد. اشمیت یک نظریه پرداز حاکمیتی است. او معتقد است که حاکمیت تنها وسیله ای برای جلوگیری از انقراض است. (و دولت برای مقابله با هرج و مرج و نیروهایی که ما را نابود می کنند وجود دارد.) این قدرت به دولتی واگذار شده است که در حالت ایده آل، قرار است به نفع شهروندانش که حاکمیت خود را منتقل کرده اند (مثلاً حق خود برای خودگردانی) عمل کند. حفظ) به دولت. این مهم است که در مورد اشمیت نیز به خاطر بسپاریم: تا زمانی که دولت حاکم باشد، بدن حاکم است (بدن شهروندان). در حالی که دولت داور نهایی حاکمیت است، ما به عنوان شهروند تا زمانی که دولت حاکم است در آن حاکمیت سهیم هستیم (اگرچه می دانیم که دولت این قدرت را دارد که ما را دشمن بداند).

بنابراین، ما می توانیم چهار چیز اصلی را از تحلیل اشمیت از حاکمیت بیاموزیم (و هر چهار مقاله در الهیات سیاسی مقالاتی در مورد ماهیت حاکمیت هستند). اول: حاکمیت در داخل و خارج از نظم قضایی وجود دارد. ثانیاً: حاکمیت عبارت است از قدرت تصمیم گیری در مورد استثناء (خود امر قضایی). ثالثاً: هر دولتی که نمی تواند در مورد استثناء تصمیم گیری کند (اصولاً مربوط به قدرت تصمیم گیری برای حذف از بدنه) حاکم نیست. چهارم، و سرانجام: شهروندان حاکم نیستند. فقط دولت است که دارای حاکمیت است – که می گوید دولت موظف است به نفع شهروندان خود عمل کند. بنابراین، دولت فقط باید به نفع شهروندان عمل کند و نه به نفع «دیگران».

با بیان اینکه اشمیت نیز یک کثرت گرا بود به پایان می رسم. او با جهان گرایی و همگنی جهانی مخالف بود. بنابراین، او همچنین مخالف نظم سیاسی «بین‌المللی» یا «جهانی» بود. این به معنای پایان حاکمیت دولت-ملت ها و جوامع خاصی است که دولت-ملت ها را تشکیل می دهند. و از آنجایی که می دانیم با وجود ادعاهای لیبرال برای ادعای خلاف آن، چیزی بالاتر از قانون است، این بدان معناست که ملت هایی که یک نظم سیاسی جهانی را امضا می کنند، واقعاً برده یک دولت خاص می شوند. (اشمیت در زمان خود معتقد بود که «خدای» نظم بین‌المللی، دولت بریتانیا است، سپس به ایالات متحده آمریکا تبدیل شد، بنابراین همه کشورهایی که از نظم بین‌المللی لیبرال پیروی می‌کنند برده آمریکا می‌شوند.) ما باید زیر سوال ببریم. آیا این درست است یا نه، و همچنین باید بپرسیم که آیا چیزی در آنچه اشمیت در اینجا درباره تسلیم حاکمیت به دیگران می گوید و اینکه کدام «دیگری» اکنون حاکم بر ماست، وجود دارد یا خیر.

کارل اشمیت و مفهوم حاکمیت
پل کرازبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *